داستان های کوتاه و خواندنی از شهیدان به روایت جاماندگان .
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان هشت سال افتخار و آدرس defae8sale.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوندهای روزانه
دیگر موارد

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 206
بازدید کل : 2040
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

داستان های کوتاه و خواندنی از شهیدان به روایت جاماندگان .
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

** آجيل و ميوه جبهه
با كلي دوز و كلك از خانه فرار كردم و رفتم پايگاه بسيج. گفتند اول يك رژه در شهر مي رويم و بعد اعزام مي شويد. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت يك عكس بزرگ از امام (ره) پنهان شدم. موقع حركت هم پرده ماشين را كشيدم تا آنها متوجه من نشوند. بعد كه از جبهه تماس گرفتم، پدرم گفت: برات آجيل و ميوه آورده بوديم كه ببري جبهه.

** هوالباقي
هرچه مي‌گفتي چيزي ديگر جواب مي‌داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون احتمال مي‌دادم كه مجروح شده باشد، گفتم: راستي فلاني كجاست؟ كه گفت او را برده اند 'هوالشافي' و شستم خبردار شد كه چيزي شده و دوستمان را به بيمارستان برده اند.
بعد پرسيدم حال و روزش چطوره و او گفت 'هوالباقي'. يعني مي‌خواست بگويد كه وضعش خيلي وخيم است و مانده بودم بخندم يا گريه كنم.

** صدام، جارو برقيه
صبح روز عمليات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابي خسته بودند، روحيه‌ مناسبي در چهره بچه‌ها ديده نمي‌شد از طرفي حدود ۱۰۰ اسير عراقي را پشت خط براي انتقال به پشت جبهه به صف كرده بوديم براي اينكه انبساط خاطري در بچه‌ها پيدا شود و روحيه‌هاي گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوي اسيران عراقي ايستادم و شروع به شعار دادن كردم و بيچاره‌ها هنوز، لب باز نكرده از ترس شروع به شعار دادن مي‌كردند.
مشتم را بالا بردم و فرياد زدم: صدام جارو برقيه و اونا هم جواب مي دادند. فرمانده گروهان برادر قرباني كنارم ايستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گل كرد و براي نشاط رزمنده ها فرياد زدم: الموت لقرباني
اسيران عراقي شعارم را جواب مي‌دادند. بچه‌هاي خط همه از خنده روده بر شده بودندو قرباني هم دستش را تكان مي‌داد كه يعني شعار ندهيد!
او مي‌گفت: قرباني من هستم 'انا قرباني' و اسيران عراقي هم كه متوجه شوخي من شده بودند رو به برادر قرباني كردند و دستان خود را تكان مي‌دادند و مي‌گفتند 'لاموت لاموت' يعني ما اشتباه كرديم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.