لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان هشت سال افتخار و آدرس defae8sale.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوندهای روزانه
دیگر موارد

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 1911
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

یادبود علمدار جبهه ها سردار شهید حاج حسین خرازی
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
جمعه 25 مهر 1393

عکسهای شهید حاج حسین خرازی

جملات زیبا درباره شهید و شهادت
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 22 مهر 1393
جملات زیبا از حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری درباره شهید و شهادت

امام خمینی (ره) :
* هراس ، آن دارد كه شهادت مكتب او نيست.
* شهادت رمز پيروزي است.
* ملتي كه شهادت را آرزو دارد پيروز است.
* شما چه در دنيا پيروز بشويد يا به شهادت برسيد  ، پيروزمنديد.
* شهادت عزت ابدي است .
* شهادت فخر اوليا بوده است و فخر ما.
* شهادت در راه اسلام براي همه ما افتخار است.
* شهادت براي ما فيض عظيمي است.
* اين حس شهادت خواهي [و] فداكاري بود كه يك ملتي ،كه هيچ نداشت، بر طاغوت غلبه پيدا كرد.
* يك ملتي كه زن و مردش براي جان فشاني حاضرند ،و طلب شهادت مي كنند، هيچ قدرتي با آن نمي تواند مقابله كند .
* خون شهيدان ما امتداد خون پاك شهيدان كربلاست.
* ملتي كه شهادت براي او سعادت است پيروز است.
* يك همچو ملتي كه آرزوي شهادت مي كند، اين ملت ديگر خوف ندارد.                
* ملت ما خون داده است تا جمهوري اسلامي وجود پيدا كند.
* ملت ما عاشق شهادت بود، با عشق به شهادت پيش رفت اين نهضت.
* ما از خدا هستيم همه ،همۀ عالم از خداست، جلوۀ خداست؛ و همه عالم به سوي او بر خواهد گشت.پس چه  بهتر كه برگشتش اختياري باشد و انتخابي، و انسان انتخاب كند شهادت را در راه خدا ،و انسان اختيار كند  موت را براي خدا، و شهادت را براي اسلام .

مقام معظم رهبری:
    بازماندگان و عزيزان شهدا بايد همواره شكرگزار خداوند باشند.

    پيام شهداى هفدهم شهريور حفظ اسلام، قرآن و حديث است.

    خاطره‏ى شهدا را بايد در مقابل طوفان تبليغات دشمن زنده نگهداشت.

    رسم شهادت و سنت الهى قتل فى‏سبيل‏اللَّه، با نظام اسلامى زنده شد.

    زنده نگه داشتن ياد شهداى انقلاب باعث تداوم حركت انقلاب است.

    شهادت، بالاترين پاداش و مزد جهاد فى‏سبيل‏اللَّه است.

    شهادت، مرگ انسانهاى زيرك و هوشيار است.

    شهادت، نشانه‏ى استوارى است.

    شهادت، يعنى وارد شدن در حريم خلوت الهى.

    شهداى ما مظهر عقلانيت دينى و مدافع حقانيت و عدالت بودند.

    عزت امروز اسلام و مسلمين ثمره خون شهدا است.

    عظمت ما به خاطر شهادت جوانان و فرزندان اين ملت است.

    ياد شهدا بايد هميشه در فضاى جامعه زنده باشد.

    شهادت، مرگ تاجرانه است.
بیانات مقام معظم رهبری درباره دفاع مقدس و منزلت شهید
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
جمعه 18 مهر 1393

زندگی زیباست اما شهادت زیباتر

 

۱- شهادت دُرّ گرانبهایی است که بعد از جنگ به هر کس نمی دهند.
۲- ما فقه بـه معنـای واقعی کلمـه و قرآنی آن را در میدان جنگ آموخته ایم .
۳- امروز، به فضل همین شهادتها و به برکت خون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندی است و ملتها آبرو و عزت را این گونه باید پیدا کنند.
۴- شهادت بالاترین پاداش و مزد جهاد فی سبیل الله است.
۵- همه کسانی که در جنگ تحمیلی هشت ساله، چه با حضور خود یا فرزندان و عزیزانشان، حضور و فعالیتی داشته اند، مخصوصا خانواده شهیدان عزیز و جانبازان و اسیران گرامی، باید بدانند که در امتحانی بزرگ شرکت کرده و در آن سربلند بیرون آمده اند .
۶- فرزندان شهدا بدانند که پدران آنان موجب شدند که اسلام، در چشم شیطانها و طاغوتهای عالم، ابهت پیدا کند.
۷- ایستادگی در مقابل دشمنان مقتدر و مسلط، زورگوی ظالم و پرروی گستاخ، کار بسیار بزرگ و با عظمتی است. این همان کاری است که مردم ما کردند و عظمت ملت ما به خاطر همین شهادت جوانان شما و شجاعت فرزندانتان بود.
۸- شهید جانش را فروخته و در مقابل آن، بهشت و رضای الهی را گرفته است که بالاترین دستاوردهاست. به شهادت در راه خدا، از این منظر نگاه کنیم. شهادت، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمی گذارند این جان، مفت از دستشان برود و در مقابل، چیزی عایدشان نشود.
۹- شهدا، علاوه بر مقامات رفیع معنوی، که زبانها و قلمها از توصیف آن و چشم و دلها از مشاهده آن ناتوانند، مشعلدار پیروزی و استقلال ملتند و حق بزرگ آنان بر گردن ملت، بسی عظیم است.
۱۰- پرچم عروج انسان به بام معنویت که امروز در گوشه و کنار دنیا برافراشته می شود، در حقیقت پرچم امام ما و شهیدان اوست. آنها زنده اند و روز به روز زنده تر خواهند شد.
۱۱- من اکنون به پدران و مادران، همسران و فرزندان، خواهران و برادران و دیگر کسان شهدای عزیز و جانبازان و اسراء و مفقودین درود می فرستم و اعلام می کنم که آنان در رتبه و شان معنوی، بلافاصله پشت سر عزیزان فداکار خویشند.
۱۲- هر چه داریم، به برکت جانفشانیها و فداکاری هاست، به برکت روحیه شهادت طلبانه است.
۱۳- اساسا جهاد واقعی و شهادت در راه خدا، جز با مقدمه ای از اخلاصها و توجه ها و جز با حرکت به سمت “انقطاع الی الله” حاصل نمی شود.
۱۴- اگر مجاهدت فداکارانه جوانان این مرز و بوم که به این شهادتها منتهی شده است نمی بود، همه روزهای این ملت، در زیر چتر سیاه ظلم و تجاوز و دخالت دشمنان اسلام و ایران، به شبهای تار بدل می گشت.
۱۵- فداکاری شهیدان و گذشت خانواده ها و حضور رزمندگان ما بود که ابرهای تیره و تار آن روزگار دشوار را از افق زندگی این ملت زدود.

مقام معظم رهبری

 

 

مَـشک بـرداشتکه سیـراب کـند دریـا را

                                             رفـت تـاتـشنـگی اش  آب کـند دریـا را


آب روشن شد  وعکـس قـمر افتاد در آب

                                                مـاه میخواست که مهتاب کند دریا را

 تـشنه  میخواست  ببیند  لـب  او را  دریا

                                                پـس ننـوشید که سیراب کند دریـا را

زندگی نامه آیت الله شهید دکتر محمد بهشتی
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
پنج شنبه 17 مهر 1393

زندگينامه شهيد بهشتي از زبان خودش

من محمد حسيني بهشتي، در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگي ما از مناطق بسيار قديمي شهر است. خانواده ام يک خانواده روحاني است و پدرم هم روحاني بود. ايشان هم در هفته چند روز در شهر به کار و فعاليت مي پرداخت و هفته اي يک شب به يکي از روستاهاي نزديک شهر براي امامت جماعت و کارهاي مردم مي رفت و سالي چند روز به يکي از روستاهاي دور که نزديک حسين آباد بود و به روستاي دورتر از آن که حسن آباد نام داشت، مي رفت .آمد و شد افرادي که از آن روستاي دور به خانه ما مي آمدند برايم بسيار خاطره انگيز است. پدرم وقتي به آن روستا مي رفت، در منزل يک پنبه زن بسيار فقير سکونت مي کرد. آن پيرمرد اتاقي داشت که پدرم در آن زندگي مي کرد. نام پيرمرد جمشيد بود و داراي محاسن سفيد، بلند و باريک، چهره روستايي و نوراني بود. پدرم مي گفت: ما با جمشيد نان و دوغي مي خوريم و صفا مي کنيم و من سفره ساده نان و دوغ اين جمشيد را به هر جلسه ديگري ترجيح مي دهم. جمشيد هر سال دوبار از روستا به شهر و به خانه ما مي آمد و من بسيار به او انس داشتم .

تحصيلاتم را در يک مکتب خانه در سن چهارسالگي آغاز کردم. خيلي سريع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را ياد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان يک نوجوان تيزهوش شناخته شدم، و شايد سرعت پيشرفت در يادگيري اين برداشت را در خانواده به وجود آورده بود. تا اين که قرار شد به دبستان بروم. دبستان دولتي ثروت در آن موقع، که بعدها به نام 15 بهمن ناميده شد. وقتي آن جا رفتم از من امتحان ورودي گرفتند و گفتند که بايد به کلاس ششم برود، ولي از نظر سني نمي تواند. بنابراين در کلاس چهارم پذيرفته شدم و تحصيلات دبستاني را در همان جا به پايان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدايي شهر، نفر دوم شدم. آن موقع همه کلاسهاي ششم را يکجا امتحان مي کردند . از آن جا به دبيرستان سعدي رفتم. سال اول و دوم را در دبيرستان گذراندم و اوايل سال دوم بود که حوادث20 شهريور پيش آمد. با حوادث 20 شهريور علاقه و شوري در نوجوانها براي يادگيري معارف اسلامي به وجود آمده بود. دبيرستان سعدي در نزديکي ميدان شاه آن موقع و ميدان امام کنوني قرار دارد و نزديک بازار است؛ جايي که مدارس بزرگ طلاب هم همان جاست؛ مدرسه صدر، مدرسه جده و مدارس ديگر. البته به طور طبيعي بين آن جا و منزل ما حدود چهار يا پنج کيلومتر فاصله بود که معمولاً پياده مي آمديم و برمي گشتيم. اين سبب شد که با بعضي از نوجوانها که درسهاي اسلامي هم مي خواندند، آشنا شوم. علاوه بر اين در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جواني بودند. همکلاسي اي داشتم، که او نيز فرزند يک روحاني بود. نوجوان بسيار تيزهوشي بود و پهلوي من مي نشست. او در کلاس دوم به جاي اين که به درس معلم گوش کند، کتاب عربي مي خواند . يادم هست و اگر حافظه ام اشتباه نکند او در آن موقع کتاب معالم الاصول مي خواند که در اصول فقه است. خوب اينها بيشتر در من شوق به وجود مي آورد که تحصيلات را نيمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم. به اين ترتيب در سال 1321 تحصيلات دبيرستاني را رها کردم و براي ادامه تحصيل به مدرسه صدر اصفهان رفتم. از سال 1321 تا 1325 در اصفهان ادبيات عرب، منطق کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم که اين سرعت و پيشرفت موجب شده بود که حوزه آن جا با لطف فراواني با من برخورد کند؛ بخصوص که پدرِ مادرم، مرحوم حاج مير محمد صادق مدرس خاتون آبادي از علماي برجسته بود و من يک ساله بودم که او فوت شد. به نظر اساتيدم، که شاگردهاي او بودند، من يادگاري بودم از آن استادشان. در طي اين مدت تدريس هم مي کردم. در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند، شبها هم در حجره اي که در مدرسه داشتم بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه روزي باشم. چون از يک نظر هم فاصله منزل تا مدرسه 5 ـ 4 کيلومتري مي شد و به اين ترتيب هر روز مقداري از وقتم از بين مي رفت و هم در خانه اي که بوديم پر جمعيت بود و من اتاقي براي خودم نداشتم و نمي توانستم به کارهايم بپردازم. البته در آن موقع فقط يک خواهر داشتم ولي با عموها و مادربزرگم همه در يک خانه زندگي مي کرديم .

به اين ترتيب خانه ما شلوغ بود و اتاق کم. سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود که تصميم گرفتم براي ادامه تحصيل به قم بروم. اين را بگويم که در دبيرستان در سال اول و دوم زبان خارجي ما فرانسه بود و در آن دو سال، فرانسه خوانده بودم ولي در محيط اجتماعي آن روز آموزش زبان انگليسي بيشتر بود و در سال آخر که در اصفهان بودم تصميم گرفتم يک دوره زبان انگليسي ياد بگيرم. يک دوره کامل «ريدر» خواندم، و نزد يکي از منسوبين و آشنايانمان که زبان انگليسي مي دانست، با انگليسي آشنا شدم .

در سال 1325 به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقيه سطح، مکاسب و کفايه را تکميل کردم و از اول سال 1326 درس خارج را شروع کردم. براي درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزيزمان مرحوم آيت الله محقق داماد، همچنين استاد و مربي بزرگوارم و رهبرمان امام خميني(ره) و بعد مرحوم آيت الله بروجردي، و مدت کمي هم نزد مرحوم آيت الله سيد محمد تقي خوانساري و مرحوم آيت الله حجت کوه کمري مي رفتم .

در آن شش ماهي که بقيه سطح را مي خواندم، کفايه و مکاسب را هم مقداري نزد آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي خواندم و مقداري از کفايه را نزد آيت الله داماد خواندم که بعد همان را به خارج تبديل کرديم. در اصفهان منظومه منطق و کلام را خوانده بودم که در قم ادامه ندادم، چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود و من يکسره بيشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون و تدریس مي پرداختم .معمولاً در حوزه ها طلبه هايي که بتوانند تدريس کنند هم تحصيل مي کنند و هم تدريس مي کنند. و من، هم در اصفهان و هم در قم تدريس مي کردم .

به قم که آمدم به مدرسه حجتيه رفتم. مدرسه اي بود که مرحوم آيت الله حجت تازه بنيانگذاري کرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و درس مي خواندم. در آن سالهايي بود که استادمان آيت الله طباطبايي از تبريز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فکر افتادم که تحصيلات جديد را هم ادامه بدهم. بنابراين با گرفتن ديپلم ادبي به صورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول و منقول آن موقع که حالا الهيات و معارف اسلامي نام دارد، دوره ليسانس را در فاصله سالهاي 27 تا 30 گذراندم. و سال سوم به تهران آمدم، براي اين که بيشتر از درسهاي جديد استفاده کنم و هم زبان انگليسي را اين جا کامل تر کنم و با يک استاد خارجي که مسلط تر باشد يک مقداري پيش ببرم. در سال 1329 و 1330 در تهران بودم و براي تأمين مخارجم تدريس مي کردم و خودکفا بودم. هم کار مي کردم و هم تحصيل. سال 1330 ليسانس گرفتم و براي ادامه تحصيل و تدريس در دبيرستانها به قم بازگشتم. به عنوان دبير زبان انگليسي در دبيرستان حکيم نظامي قم مشغول شدم و آن موقعها به طور متوسط روزي سه ساعت کافي بود که صرف تدريس کنيم و بقيه وقت را صرف تحصيل مي کردم. از سال 1330 تا 1335 بيشتر به کار فلسفي پرداختم و نزد استاد علامه طباطبايي براي درس اسفار و شفاء ايشان مي رفتم. اسفار ملاصدرا و شفاء ابن سينا را مي خواندم و همچنين شبهاي پنجشنبه و جمعه با عده اي از برادران، مرحوم استاد مطهري و آيت الله منتظري و عده ديگري جلسات بحث گرم و پرشور و سازنده اي داشتيم. 5 سال طول کشيد که ماحصل آن به صورت کتاب روش رئاليسم تنظيم و منتشر شد. در طول اين سالها فعاليتهاي تبليغي و اجتماعي داشتيم. در سال 1326 يعني يک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقاي مطهري و آقاي منتظري و عده اي از برادران، حدود هجده نفر، برنامه اي تنظيم کرديم که به دورترين روستاها براي تبليغ برويم و دو سال اين برنامه را اجرا کرديم. در ماه رمضان که گرم بود، با هزينه خودمان براي تبليغ مي رفتيم. البته خودمان پول نداشتيم، مرحوم آيت الله بروجردي توسط امام خميني(ره) که آن موقع با ايشان بودند نفري صد تومان در سال 26 و نفري صد و پنجاه تومان در سال 27 به عنوان هزينه سفر به ما دادند چون قرار بر اين بود که به هر روستايي مي رويم، مهمان کسي نباشيم. و خرج خوراکمان را در آن يک ماه خودمان بدهيم . بنابراين براي کرايه آمد و رفت و هزينه زندگي، يک ماه خرج سفر را با خودمان مي برديم. فعاليتهاي ديگري هم در داخل حوزه داشتيم که اينها مفصل است و نمي خواهم در يک مقاله فعلاً گفته شود .

در سال 1329 و 1330 که تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سياسي - اجتماعي نهضت ملي نفت به رهبري مرحوم آيت الله کاشاني و مرحوم دکتر مصدق. من به عنوان يک جوان معممِ مشتاق در تظاهرات و اجتماعات و متينگها شرکت مي کردم. در سال 1331 در جريان 30 تير به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تير شرکت داشتم و شايد اولين يا دومين سخنراني اعتصاب که در ساختمان تلگراف خانه بود را به عهده من گذاشتند .

يادم هست که کار ملت ايران را در رابطه با نفت و استعمار انگليس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگليس و فرانسه و اينها، مقايسه مي کردم. در آن موقع موضوع سخنراني اخطاري بود به قوام السلطنه و شاه و اين که ملت ايران نمي تواند ببيند نهضت ملي شان مطامع استعمارگران باشد. به هر حال بعد از کودتاي 28 مرداد در يک جمع بندي به اين نتيجه رسيديم که در آن نهضت، ما کادرهاي ساخته شده کم داشتيم، باز اين مسئله مفصل است . بنابراين تصميم گرفتيم که يک حرکت فرهنگي ايجاد کنيم و در زير پوشش آن کادر بسازيم ؛و تصميم گرفتيم که اين حرکت اصيل اسلامي و پيشرفته باشد و زمينه اي براي ساخت جوانها گردد .

در سال 1333، دبيرستاني به نام دين و دانش با همکاري دوستان در قم تأسيس کرديم، که مسئوليت اداره اش مستقيماً به عهده من بود. تا سال 1342 که در قم بودم، و همچنان مسئوليت اداره آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدريس مي کردم و يک حرکت فرهنگي نو هم در آن جا به وجود آورديم و رابطه اي هم با جوانهاي دانشگاهي برقرار کرديم. پيوند ميان دانشجو و طلبه و روحاني را پيوندي مبارک يافتيم و معتقد بوديم که اين دو قشر آگاه و متعهد بايد هميشه دوشادوش يکديگر بر پايه اسلام اصيل و خالص حرکت کنند. و در ضمن آن زمانها فعاليتهاي نوشتني هم در حوزه شروع شده بود. مکتب اسلام، مکتب تشيع، اينها آغاز حرکتهايي بود که براي تهيه نوشته هايي با زبان نو و براي نسل نو، اما با انديشه عميق و اصيل اسلامي و در پاسخ به سئوالات اين نسل انجام مي گرفت که من مختصري در مکتب اسلام و بعد بيشتر در مکتب تشيع همکاري مي کردم. بعد در سالهاي 1335 تا 1338 دوره دکتراي فلسفه و معقول را در دانشکده الهيات گذراندم، در حالي که در قم بودم و براي درس و کار به تهران مي آمدم. در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد. اين جلسات براي رساندن پيام اسلام به نسل جست وجوگر با شيوه جديد بود که در هر ماه در کوچه قايم در منزل بزرگي برگزار مي شد. و در هر جلسه يک نفر سخنراني مي کرد و موضوع سخنراني قبلاً تعيين مي شد تا در مورد آن مطالعه بشود. اين سخنرانيها روي نوار ضبط مي شد و بعد آنها را به صورت جزوه و کتاب منتشر مي کردند. از عمده آنها سه جلد کتاب گفتار ماه و يک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در اين جلسات هم باز مرحوم آيت الله مطهري و آيت الله طالقاني و آقايان ديگر شرکت داشتند، و جلسات پايه اي خوبي بود. در حقيقت گامي بود در راه کاري از قبيل آن چه بعدها در حسينيه ارشاد انجام گرفت و رشد پيدا کرد .

در سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علميه قم افتاديم و مدرسين حوزه، جلسات متعددي براي برنامه ريزي نظم حوزه و سازمان دهي به آن داشتند. در دو تا از اين جلسات بنده هم شرکت داشتم، کار ما در يکي از اين جلسات به ثمر رسيد. در آن جلسه آقاي رباني شيرازي و مرحوم آقاي شهيد سعيدي و آقاي مشکيني و خيلي ديگر از برادران شرکت داشتند. و ما در طول مدتي توانستيم يک طرح و برنامه براي تحصيلات علوم اسلامي در مدت هفده سال در حوزه تهيه کنيم و اين پايه اي شد براي تشکيل مدارس نمونه اي که نمونه معروفترش مدرسه حقانيه يا مدرسه منتظريه به نام مهدي منتظر سلام الله عليه است. حقاني که سازنده آن ساختمان است، مردي است که واقعاً باعشق و علاقه سرمايه و همه چيزش را روي ساختن اين ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خير مأجور بدارد . به اين ترتيب مدرسه حقاني تأسيس شد و اين برنامه در آن جا اجرا شد. در اين مدارس باز مقداري از وقت ما مي گذشت و صرف مي شد .

در سال 1341 انقلاب اسلامي با رهبري امام و روحانيت نهادینه شد. شرکت فعال روحانيت نقطه عطفي در تلاشهاي انقلابي مردم مسلمان ايران به وجود آورده بود. من نيز در اين جريانها حضور داشتم تا اين که در همان سالها ما در قم به مناسبت تقويت پيوند دانش آموز و فرهنگي و دانشجو و طلبه به ايجاد کانون دانش آموزان قم دست زديم و مسئوليت مستقيم اين کار را برادر و همکار و دوست عزيزم مرحوم شهيد دکتر مفتح به دست گرفتند. بسيار جلسات جالبي بود. در هر هفته يکي از ما سخنراني مي کرديم و دوستاني از تهران مي آمدند و گاهي مرحوم مطهري و گاهي ديگران از مدرسين قم مي آمدند. در يک مسجد طلبه و دانش آموز و دانشجو و فرهنگي همه دور هم مي نشستند و اين در حقيقت نمونه ديگري از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني بود و اين بار در رابطه با مبارزات و رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام. اين تلاشها و کوششها بر رژيم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار کردند که از قم خارج بشوم و به تهران بيايم .

سال 42 به تهران آمدم و در ادامه کارها با گروه هاي مبارز از نزديک رابطه برقرار کرديم. با جمعيت هيئتهاي مؤتلفه رابطه فعال و سازمان يافته اي داشتيم و در همين جمعيتها بود که به پيشنهاد شوراي مرکزي اينها، امام يک گروه چهار نفري به عنوان شوراي فقهي و سياسي تعيين کردند: مرحوم آقاي مطهري، بنده، آقاي انواري و آقاي مولائي. اين فعاليتها ادامه داشت. در همان سالها به اين فکر افتاديم که با دوستان کتاب تعليمات ديني مدارس را که امکاني براي تغييرش فراهم آمده بود، تغيير بدهيم. دور از دخالت دستگاه هاي جهنمي رژيم، در جلساتي توانستيم اين کار را پايه گذاري کنيم. پايه برنامه جديد و کتابهاي جديد تعليمات ديني با همکاري آقاي دکتر باهنر و آقاي دکتر غفوري و آقاي برقعي و بعضي از دوستان، آقاي رضي شيرازي که مدت کمي با ما همکاري داشتند و برخي ديگر مانند مرحوم آقاي روزبه که نقش مؤثري داشتند، فراهم شد .

سال 1341 اگر اشتباه نکرده باشم، 41 يا اوايل 42 بود. در جشن مبعثي که دانشجويان دانشگاه تهران در اميرآباد در سالن غذاخوري برگزار کرده بودند، از من دعوت کردند تا سخنراني کنم. در اين سخنراني موضوعي را به عنوان مبارزه با تحريف که يکي از هدفهاي بعثت است، مطرح کردم. در اين سخنراني طرح يک کار تحقيقاتي اسلامي را ارائه کردم که آن سخنراني بعدها در مکتب تشيع چاپ شد. مرحوم حنيف نژاد و چند تاي ديگر از دانشجويان که از قم آمده بودند، و عده اي ديگر از طلاب جوان که آن جا بودند، اصرار کردند که اين کار تحقيقاتي آغاز بشود. در پاييز همان سال ما کار تحقيقاتي را با شرکت عده اي از فضلا در زمينه حکومت در اسلام آغاز کرديم. ما همواره به مسئله سامان دادن به انديشه حکومت اسلامي و مشخص کردن نظام اسلامي علاقه مند بوديم و اين را به صورت يک کار تحقيقاتي آغاز کرديم . اين کارهاي مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بيايم. که در تهران نيز آن همکاري را با قم ادامه مي داديم .

بعد از چند ماه، فشار دستگاه کم شد. باز گاهي آمد و شد مي کرديم، هم براي مدرسه حقاني و هم براي همين جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک اينها را گرفت و دوستان ما را تارومار کرد .

در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول اين برنامه هاي گوناگون، مسلمانهاي هامبورگ به مناسبت تأسيس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آيت الله بروجردي صورت گرفته بود، به مراجع فشار آورده بودند که چون مرحوم محققي به ايران آمده بودند، بايد يک روحاني ديگر به آن جا برود. اين فشارها متوجه آيت الله ميلاني و آيت الله خوانساري شده بود و آيت الله حائري و آيت الله ميلاني به بنده اصرار کردند که بايد به آن جا برويد. آقايان ديگر هم اصرار مي کردند، از طرفي ديگر چون شاخه نظامي هيئتهاي مؤتلفه تصويب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابي منصور، پرونده دنبال شد؛ اسم بنده هم در آن پرونده بود. دوستان فکر مي کردند که به يک صورتي من را از ايران خارج کنند تا خارج از کشور مشغول فعاليتهايي باشم. وقتي اين دعوت پيش آمد، به نظر دوستان رسيد که اين زمينه خوبي است که بنده بروم و آن جا مشغول فعاليت بشوم . البته خودم ترجيح مي دادم که در ايران بمانم. مي گفتم که هر مشکلي که پيش بيايد، اشکالي ندارد. ولي دوستان عقيده داشتند که بروم خارج بهتر است. مشکل من گذرنامه بود که به من نمي دادند، ولي دوستان گفتند از طريق آيت الله خوانساري مي شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع اين گونه کارها از طريق ايشان حل مي شد و آيت الله خوانساري اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند. به اين طريق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با اين آقايان مراجع، بخصوص، آيت الله ميلاني، به هامبورگ رفتم. دشواري کار من اين بود که از فعاليتهايي که اين جا داشتيم، دور مي شدم و اين براي من سنگين بود و تصميم اين بود که مدت کوتاهي آن جا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم. ولي در آن جا احساس کردم که دانشجويان واقعاً به يک نوع تشکيلات مثلِ تشکيلات اسلامي محتاج هستند. چون جوانهاي عزيز ما از ايران با علاقه به اسلام مي گرويدند ولي کنفدراسيون و سازمانهاي الحادي چپ و راست اين جوانها را منحرف و اغوا مي کردند. تا اين که با همت چند تن از جوانهاي مسلماني که در اتحاديه دانشجويان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستاني و هندي و افريقايي و غيره کار مي کردند، و بعضي از آنها هم در اين سازمانهاي دانشجويي ايراني هم بودند، هسته اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان آن جا را به وجود آورديم و مرکز اسلامي گروه هامبورگ سامان گرفت. فعاليتهايي براي شناساندن اسلام به اروپاييها و فعاليتهايي براي شناساندن اسلام انقلابي به نسل جوانمان داشتيم. بيش از 5 سال آن جا بودم که در طي اين 5 سال يک بار به حج مشرف شدم. سفري هم به سوريه و لبنان داشتم و بعد به ترکيه رفتم براي بازديد از فعاليتهاي اسلامي آن جا و تجديد عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزيزمان آقاي صدر (امام موسي صدر) که اميدوارم هر جا هست مورد رحمت خداوند باشد و ان شاءالله به آغوش جامعه مان باز گردد. در سال 1348 سفري هم به عراق کردم و به خدمت امام رفتم، و به هر حال کارهاي آن جا سروسامان گرفت و در سال 1349 به ايران آمدم. اما مطمئن بودم که با اين آمدن امکان بازگشتم کم است. يک ضرورت شخصي ايجاب مي کرد که حتماً به ايران بيايم. به ايران آمدم و همان طور که پيش بيني مي کردم مانع بازگشتم شدند. در اين جا مدتي کارهاي آزاد داشتم که باز مجدداً قرار شد کار برنامه ريزي و تهيه کتابها را دنبال کنيم، و همچنين فعاليتهاي علمي را در قم ادامه داديم و در رابطه با مدرسه حقاني فعاليتهاي تحقيقاتي گسترده اي را با همکاري آقاي مهدوي کني و آقاي موسوي اردبيلي و مرحوم مفتح و عده اي ديگر از دوستان، انجام داديم. بعد مسئله تشکيل روحانيت مبارز و همکاري با مبارزات، بخشي از وقت ما را گرفت. تا اين که در سال 1355 هسته هايي براي کارهاي تشکيلاتي به وجود آورديم و در سال 1357-1356 روحانيت مبارز شکل گرفت و در همان سالها درصدد ايجاد تشکيلات گسترده مخفي يا نيمه مخفي و نيمه علني به عنوان يک حزب و يک تشکيلات سياسي بوديم . در اين فعاليتها دوستان هميشه همکاري مي کردند. در سال 56 که مسائل مبارزاتي اوج گرفت، همه نيروها را متمرکز کرديم در اين بخش، و بحمدالله با شرکت فعال همه برادران روحاني در راهپيمائيها، مبارزات به پيروزي رسيد. البته اين را باز فراموش کردم بگويم، از سال 50 يک جلسه تفسير قرآني را آغاز کردم که در روزهاي شنبه به عنوان مکتب قرآن برگزار مي شد و مرکزي بود براي تجمع عده اي از جوانان فعال از برادرها و خواهرها که در اين اواخر حدود 400 الي 500 نفر شرکت مي کردند؛ جلسات سازنده اي بود .

در سال 54 به دليل تشکيل اين جلسات و فعاليتهاي ديگر که در رابطه با خارج داشتيم، ساواک مرا دستگير کرد. چند روزي در کميته مرکزي بودم، که با اقداماتي که قبلاً کرده بوديم توانستيم از دست آنها خلاص شويم. البته قبلاً مکرر ساواک من را خواسته بود، قبل از مسافرتم و بعد از آن. ولي در آن موقع بازداشتها موقت و چند ساعته بود. اين بار چند روز در کميته بودم و آزاد شدم، ديگر آن جلسه تفسير را نتوانستيم ادامه بدهيم. تا در سال 57 بار ديگر به دليل فعاليت و نقشي که در اين برنامه هاي مبارزاتي و راهپيمائيها داشتيم در روز عاشورا مرا دستگير کردند و به اوين و بعد به کميته بردند و باز آزاد شدم، و به فعاليتهايم ادامه دادم تا سفر امام به پاريس .

بعد از رفتن امام به پاريس چند روزي خدمت ايشان رفتيم و هسته شوراي انقلاب با نظرهاي ارشادي که امام داشتند و دستوري که ايشان دادند تشکيل شد . شوراي انقلاب ابتدا هسته اصلي اش مرکب بود از آقاي مطهري، آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي موسوي اردبيلي و آقاي باهنر و بنده. بعدها آقاي مهدوي کني، آقاي خامنه اي و مرحوم آيت الله طالقاني و آقاي مهندس بازرگان و دکتر سحابي و عده ديگر هم اضافه شدند. تا بازگشت امام به ايران؛ که فکر مي کنم از بازگشت امام به ايران به اين طرف فراوان در نوشته ها گفته شده که ديگر حاجتي نباشد درباره اش صحبت کنيم .

در خاتمه بايد بگويم که خانواده ما سه فرزند داشت، من و دو خواهرم که هم اکنون هر دو خواهرم در قيد حياتند. ولي پدرم در سال 1341 به رحمت ايزدي پيوست و مادرم هنوز در قيد حيات است. مرگ پدر در زندگي ما جز تأثير عاطفي و بار مسئوليت براي مادر و خواهرانم تأثير ديگري نداشت. در واقع تأثير شکننده اي نداشت، البته از نظر عاطفي چرا، من بسيار ناراحت شدم ولي چنان نبود که در شيوه زندگي من تأثير بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم و فرزند هم داشتم .

من ارديبهشت سال 1331 با يکي از بستگانم ازدواج   کردم که او هم از يک خانواده روحاني است و ثمره ازدواجمان تا امروز، 29 سال زندگي مشترک با سختيها و آسايش ها و تلخي ها و شاديها بوده است. چون همسرم همه جا همراه من بود، در خارج همين طور، در اين جا همين طور، و چهار فرزند؛ دو پسر و دو دختر .

من در هامبورگ اقامت داشتم، ولي حوزه فعاليتم کل آلمان به خصوص اطريش بود و يک مقدار کمي هم سوئيس و انگلستان بود؛ و با سوئد، هلند، بلژيک، امريکا، ايتاليا، فرانسه، به صورت کتبي ارتباط داشتيم .

من بنيانگذار اين انجمنها بودم و با آنها همکاري مي کردم و مشاور بودم و در سخنرانيها، مشورتهاي تشکيلاتي و سازمان دهي شرکت مي کردم و مختصر کمکهاي مالي که از مسجد مي شد، براي آنها مي بردم. يک سمينار اسلامي بسيار خوبي براي آنها در مسجد هامبورگ به طور شبانه روزي تشکيل داديم. سمينار جالبي بود و نتايج آن هم در چند جزوه در حوزه ها پخش شد .

جزوه هاي «ايمان در زندگي انسان»،«کدام مسلک» در آن موقع پخش مي شد که جزوه هاي مؤثري هم بود .

اولين دوستان در حوزه که خيلي با هم مأنوس بوديم و هم بحث بوديم: آقاي حاج سيد موسي شبستري زنجاني از مدرسين برجسته قم هستند، آقايان سيد مهدي روحاني، آذري قمي، مکارم شيرازي، امام موسي صدر، اينها دوستاني بودند که پيش از همه با هم بحث داشتيم و با آقاي مطهري و آقاي منتظري هم پيرامون اسلام رئاليسم و موضوعات ديگر بحث داشتيم .

آثار شهید بهشتی

آموزش مواضع (جلسه 3). تهران: انتشارات حزب جمهوری اسلامی، 1360؛

آموزش مواضع (جلسه 4). تهران: انتشارات حزب جمهوری اسلامی، 1360؛

آموزش مواضع (جلسه 6). تهران: انتشارات حزب جمهوری اسلامی، 1360؛

آموزش مواضع(جلسه 14). اصفهان: انتشارات حزب جمهوری ؛

از حزب چه می دانیم. تهران: حزب جمهوری اسلامی، بی تا؛ اقتصاد اسلامی. تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1374؛

اهمیت شیوة تعاون، تهران: انتشارت وزارت تعاون، 1374؛

بانکداری و قوانین مالی اسلام، قم: انتشارات مکتب تشیع، 1342؛

باید و نبایدها، تهران: بقعه، 1379؛

بررسی و تحلیلی از جهاد، عدالت، لیبرالیسم، امامت، تهران: حزب جمهوری اسلامی،1361؛

بهداشت وتنظیم خانواده، تهران: بقعه، 1379؛

پنج گفتار، قم: انتشارات قم ، بی تا؛

التوحید فی القرآن . قسم الدراسات الاسلامیه: 1404؛

توکل از دیدگاه قرآن، قم: شفق، بی تا؛

حج در قرآن، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1374؛

حق و باطل، تهران: بقعه، 1378؛

خدا از دیدگاه قرآن، تهران: بقعه، 1379؛

دکتر شریعتی جستجوگری در مسیر شدن، تهران: بقعه، 1378؛

ربا در اسلام، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1374؛

رسالت دانشگاه و دانشجو، قم: تشیع، بی تا؛

روش برداشت از قرآن، تهران: نشر سید جمال، بی تا؛

سرود یکتاپرستی، تهران: بقعه، 1379؛

سلسله درسهای اسلامی ـ مسأله مالکیت 1، تهران : نشر سید جمال ، بی تا ؛

سلسله درسهای اسلامی ـ شناخت ، تهران : نشر سید جمال؛

شناخت از دیدگاه فطرت ، تهران : بقعه ، 1378؛

شناخت از دیدگاه قرآن، تهران: بقعه ، 1378؛

طرح لایحه قصاص، قم : ناصر، 1360؛

مبارزه پیروز، تهران: سهامی انتشار ، 1341؛

مبانی نظری قانونی اساسی ، تهران: بقعه، 1378؛

محیط پیدایش اسلام ، تهران: دفتر نشر فرهنگ ، 1354؛

مکتب و تخصص ، تهران: حزب ، 1359؛

نقش آزادی در تربیت کودکان ، تهران: بقعه ، 1380؛

نقش تشکیلات در پیشبرد انقلاب اسلامی ایران ، تهران: ستاد برگزاری مراسم هفتم تیر ، 1361؛ نماز چیست ؟ تهران: دفتر نشر فرهنگ، 1370؛

وظائف انجمن های اسلامی دانشجویان در اروپا در برابر جوانان مسلمان، آلمان غربی، 1345؛

ویژگی های انقلاب اسلامی ایران ، دفتر نشر فرهنگ تهران، 1363.

مقــالات

« آخرین، روزهای زندگی حضرت علی (ع) » ، آزادگان ، س اول ، ش، 68 7 دی ماه 1378 ؛ « آشنایی با مرکز اسلامی هامبورگ» ، اطلاعات ، ش 22230، 9 تیر 1380، ص 6 ؛ « پیدایش انسان از نظر علم و قرآن ، همشهری س 9، ش 2436، 7 تیر 1380، ص 6 ؛ « تفریح از دیدگاه اسلام»، همشهری، سال 8 ، ش 2152، 8 تیر 1379، ص 12 ؛ « حکومت در اسلام ، حکومت پیامبران »، مکتب تشیع ، 1339، ش 4، ص 123ـ 128؛ « سه نوع اسلام »، ایران، 8 تیر 78، ص 9؛ « عالم خلق و عالم امر »، مکتب تشیع ، 1341، ش 3، ص 127 ـ 143؛ « عادت » (ترجمه) ، مکتب تشیع، 1340، ش 3، ص 127 ـ 143؛ « عرفان»، همشهری، س 7، ش 1862، 6 تیر 1378، ص 9 ؛ « کار دسته جمعی و تعاون »، کارو کارگر ؛ « گفتاری پیرامون حزب و تشکل »، عروه الوثقی، 20 خرداد 61، سال 4، ش 76، ص 4؛ « ماه مبارک رمضان» ایران ، س 7، ش 1990، 17 آذز 1380، ص 6 ؛ « مراحل اساسی یک نهضت» ، خرداد، سال اول ، ش 156، 7 تیر 1378، ص 6 ؛ « موسیقی از نظر اسلام » ، نشاط، 7 تیر 1378، ص 6 ؛ « نامه آیت الله بهشتی به امام خمینی درباره جریانهای وابسته به بنی صدر و اختلال در سیستم مدیریت کشور» ، جمهوری اسلامی ، 7 تیر 69، ص 10؛ « نامه شهید بهشتی به امام خمینی در مورد دوگانگی موجود میان مدیران حکومتی کشور»، کیهان هوایی، 13 تیر 69، ش 886، ص 26؛ « نامه شهید بهشتی »، عروه الوثقی، سال 4 ، ش 100، 12 خرداد62، ص 13؛ و « نقش روحانیت در جامعه امروز ما » انتخاب ، 7 تیر 1378 ، ص 7 .

سخنرانی ها و مصاحبه ها

آیت الله طالقانی از زبان دوستان ، عروه الوثقی، 6 شهریور 59، ش 31، سال 2، ص 8؛ ادارات دولتی به زودی دگرگون خواهند شد، اطلاعات، 3 خرداد 59، ص 4؛ از اختیارات رئیس جمهوری کاسته خواهد شد ، اطلاعات ، 20 مرداد 58؛ از حزب جمهوری اسلامی چه می دانیم؟، عروه الوثقی، 13 خرداد59، سال اول ، ش 24، ص 16 و ش 25، ص 4؛ از طرفداران پرو پا قرص آزادیهای سیاسی هستم ، اطلاعات ، 20 اردیبهشت 59، ص 2؛ اسامی کاندیداهای حزب جمهوری اسلامی برای نخست وزیری اعلام شد ، اطلاعات ، 9 مرداد59، ص 16؛ هداف دکتر بهشتی از دیدار ایشان از جبهه های جنگ و ارزیابی از روحیه رزمندگان، پیام انقلاب ، 28آبان 59، ش 20، ص 18؛ امام نفرمودند از مسئولین انتقاد نکنید بلکه ایشان فرمودند جوسازی نشود ، اطلاعات ، 17 اردیبهشت 60؛ ایران هیچ گاه خواهان بر خورد مسلحانه با همسایگان نبوده است ، اطلاعات ، 3 مهر 59، ص 3؛

این کابینه مناسبترین برای ضرورتهای انقلاب است ، اطلاعات ، 20 شهریور 59، ص 15؛ این ملت ایران است که باید سرنوشت جنگ را تعیین کند ، اطلاعات، 1 آبان 59، ص 12؛ با آیت الله العظمی شریعتمداری مذاکره می کنم ، اطلاعات، 21 آذر 58، ص 1 و 2؛ پاسخ رئیس قوه قضائیه به اظهارات رئیس جمهوری ، اطلاعات ، 19 شهریور 59، ص 2؛ تشریح زندگینامه و فعالیتهای فرهنگی شهید بهشتی از زبان خودش ، جهان اسلام ، 7 تیر 73، ص 7؛ توطئه تازه تبلیغاتی علیه روحانیت در شرف تکوین است ، اطلاعات، 16 مرداد 59، ص ؛ توطئه تازه ای علیه انقلاب کشف شد ، اطلاعات ، 22 مرداد 59، ص 2؛ جاذبه های کاذب شهر های بزرگ نمی گذارند روستائیان به روستاها باز گردند ، 18 شهریور 59، ص 2 ؛ چرا مهندس بازرگان کنار رفت ، اطلاعات، 12 آذر 58، ص 3؛ حمله به اجتماعات را محکوم می کنیم ، اطلاعات ، 29 خرداد59، ص 11؛ حیثیت انقلاب و حیثیت اسلام ایجاب می کند قوه قضائیه قاطع و روشن عمل کند ، اطلاعات، 9 خرداد 60، ص 7؛ خاطراتی از زبان شهید مظلوم آیت الله بهشتی، جمهوری اسلامی ، 7 تیر 69، ص 9؛ رئیس جمهوری یکایک وزیران را رسماً تأیید می کند ، اطلاعات ، 25 مرداد 59، ص 10؛ زندگینامه آیت الله شهید بهشتی از زبان خودش ، سلام ، 7 تیر 74، ص 11؛ سخنی از آیت الله بهشتی درباره 15 خرداد (سیاست در متن دین )، عروه الوثقی، 6 خرداد 61، سال 3، ش 75، ص 8؛ شریعتی درخششی در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب بود، اطلاعات، 24 خرداد 60؛ طبق کدام قانون قاضی نمی تواند عضو حزب باشد ؟، اطلاعات، 14 خرداد60 ، ص 2؛ طرح انقلابی مصادره ثروتهای حرام، اطلاعات ، 10شهریور 59، ص 7؛ قدرت سیاسی آمریکا را در هم شکستیم ، قدرت اقتصادی او را هم در هم می شکنیم ، اطلاعات، 18 آذر 58، ص 9؛ قوه قضائیه ، تحت نظر شورای عالی قضائی قرار گرفت اطلاعات، 27 شهریور 59، ص ؛ کار ما دفاع مقدس است، نه جنگ با عراق، اطلاعات ، 17 مهر 59، ص 12؛ کسانی که با دشمن همکاری کرده اند مجازات خواهند شد ، اطلاعات ، 13اردیبهشت 59، ص 11؛ کودتا در جمهوری اسلامی ما یک سودای خام است ، اطلاعات ، 21 خرداد 60، ص 16؛ گروگان ها هر چه زودتر محاکمه می شوند اطلاعات، 6 دی 58، ص 2؛ گزیده ای از اظهارات شهیدبهشتی راجع به ویژگیهای روحانیت اصیل ، کیهان ،24 آذر 70 ، ص 6؛ گزیده ای از سخنان شهید بهشتی پیرامون اصول سیاست داخلی و خارجی ایران ،کیهان ، 6 تیر 70، ص 7؛ گفت وگوی اطلاعات با دکتر بهشتی، اطلاعات ، 10 آذر 59، ص 3؛ لیبرال کسی است که روی آزادی مطلق تکیه می کند ، اطلاعات ، 6 آذر 59، ص 3؛ متزلزل کردن دستگاههای اداره کننده کشور به سود انقلاب نیست، اطلاعات ،27 فروردین 60، ص 13؛ متفقاً برای مقابله با دشمن نیروهایمان را بسیج کنیم ، اطلاعات، 26 مهر 59، ص 3؛ متن سخنرانی شهید بزرگوار دکتر بهشتی دربارة شخصیت آیت الله مطهری و آثار وی ، سلام ، 15 اردیبهشت 73، ص 7؛ متن گفت وگوی اعضای کادر مرکزی سازمان چیریکهای فدائی با دکتر بهشتی، اطلاعات، 1 تیر 59، ص 2؛ مجلس نباید با رئیس جمهوری آهنگ مخالف داشته باشد ، اطلاعات، 27 اردیبهشت 59، ص 4؛ مصاحبه با دکتر بهشتی در مورد هجرت امام ، عروه الوثقی، 3 مهر 59، سال 2، ش 33، ص 4؛ مصاحبه با دکتر بهشتی در مورد تشکل و حزب، عروه الوثقی، 3 تیر 61، سال 4، ش 77، ص 4؛ مصاحبه با برادر بهشتی ، عروه الوثقی، 15 خرداد 58، سال اول ، ش 1، ص ؛ مصاحبه منتشر نشده ای از شهید دکتر بهشتی ، اطلاعات، 24 تیر 60، ص 3؛ مصاحبه مطبوعاتی و رادیو تلویزیون دکتر بهشتی ، اطلاعات، 26 تیر 59، ص 2؛ مصاحبه مطبوعاتی دکتر بهشتی، اطلاعات ، 13 شهریور 56، ص 2؛ مسلمان بودن و مسلمان زیستن را به مردم تحمیل نکنیم ، همشهری ، 14 مهر 77، ص 9؛ ملاقات مشترک بنی صدر ، رجایی ، بهشتی ، بازرگان ، ...... با امام برای حل اختلاف ، کیهان ، 25 اسفند 59، ص 1؛ ملت باید جلو هر گونه موضع تخریبی نسبت به قوه قضائیه را بگیرد ، اطلاعات ، 3 اردیبهشت 60، ص 2؛ ملت باید خود را برای یک جنگ دراز مدت آماده کند ، اطلاعات ، 10مهر 59، ص 11؛ نامه شهید بهشتی ، عروه الوثقی، سال 4 ، شماره 100، 12 خرداد 62، ص 13؛ نظرات دیوان عالی کشور در مورد مسائل روز ، اطلاعات ، 30 خرداد 60، ص 4؛ نگاهی به زندگی فرهنگی و سیاسی و تألیفات شهید بهشتی از زبان خودش ، امید انقلاب، تیر 60 ، ش 11، ص 8؛ نگذاریم چماق های قلمی و زبانی ایجاد تحریک نماید ، اطلاعات ، 79، خرداد 59، ص 2؛ هیچ کس به خاطر عقیده سیاسی از کار بر کنار نمی شود ، اطلاعات، 20 فروردین 60، ص 1؛ و یادواره آیت الله طالقانی ، اطلاعات، 18 شهریور 59، ص 12.

شهید بهشتی از دیدگاه امام خمینی(ره)

این پیشامد برای همه ملت ما ناگواربود و اشخاصی که برای خدمت ، خودشان را حاضر کردهبودند و خدمتگزاراین کشور بودند اشخاصی بودند که آنقدری که من آنها می شناسم، ازابرار بوده اند . اشخاصی متعهد بوده اند که در راس آنها مرحوم شهید بهشتی است. ایشان را من بیست سال بیشترمی شناختم، مراتب فضل ایشان و مراتب تعهد ایشان برمنمعلوم بود و آنچه که من راجع به ایشان متاثرهستم، شهادت ایشان درمقابل اوناچیز استو مظلومیت ایشان در این کشور بود. مخالفین انقلاب، افرادی که بیشترمتعهدند،موثرتردرانقلابند، آنها را بیشتر مورد هدف قرار داده اند. ایشان مورد هدف اجانب ووابستگان به آنها در طول زندگی بود. تهمت ها، تهمت های ناگوار به ایشان می زدند. ازآقای بهشتی اینها می خواستند یک موجود ستمکار دیکتاتور معرفی کنند، در صورتی کهمن بیش از بیست سال ایشان را می شناختم و بر خلاف آنچه این بی انصاف ها در سرتاسرکشور تبلیغ کردند و مرگ بر بهشتی گفتند، من او را یک فرد متعهد، مجتهد، متدین،علاقه مند به ملت، علاقه مند به اسلام و به درد بخور برای جامعه خودمان می دانستم وشما گمان نکنید که این آقایان که وارد شدند در این شغل های دولتی، اینها یک اشخاصیبودند یا هستند که راهی برای استفاده جز این مقام ندارند . اینها هر کدام اشخاصمتعهدی بودند که در پیش مردم مقام داشتند، در پیش روحانیت مقام بزرگ داشتند واینطور نبود که واخورده باشند که بخواهند بیایند اینجا انحصار طلب باشند. خدا انصافبدهد به آنهائی که انحصار طلب بودند و می خواستند بهشتی و خامنه ای و رفسنجانی وامثال اینها را از صحنه خارج کنند.

ملتی که برای اقامه عدل اسلامی و اجرایاحکام قرآن مجید و کوتاه کردن دست جنایتکاران ابر قدرت و زیستن با استقلال و آزادیقیام نموده است، خود را برای شهادت و شهید دادن آماده نموده است و به خود باکی راهنمی دهد که دست جنایت ابرقدرتها از آستین مشتی جنایتکار حرفه ای بیرون آید و بهترینفرزندان راستین او را به شهادت رساند.

مگر شهادت ارثی نیست که از موالیانما که حیات را عقیده و جهاد می دانستند و در راه مکتب پرافتخاراسلام با خون خود وجوانان عزیز خود از آن پاسداری می کردند به ملت شهید پرور ما رسیده است؟ مگر عزت وشرف و ارزش های انسانی ، گوهرهای گرانبهائی نیستند که اسلاف صالح این مکتب، عمر خودو یاران خود را در راه حراست و نگبهانی از آن وقف نمودند؟ مگرما پیروان پاکان سرباخته در راه هدف نیستیم که از شهادت عزیزان خود به دل تردیدی راه دهیم؟ مگردشمنقدرت آن دارد که با جنایت خود مکارم و ارزش انسانی شهیدان عزیز ما را از آنان سلبکند؟ مگر دشمن های فضیلت می توانند جز این خرقه خاکی را از دوستان خدا و عاشقانحقیقت بگیرند؟ بگذار این ددمنشان که جز به " من" و " ما" های خود نمی اندیشند و " یأکلون کماتأکل الانعام" عاشقان راه حق را ازبند طبیعت رهانده و به فضای آزاد جوارمعشوق برسانند.

ننگتان باد تفاله های شیطان و عارتان باد ای خود فروختگان بهجنایتکاران بین المللی که در سوراخ ها خزیده و در مقابل ملتی که در برابر ابر قدرتها برخاسته است، به خرابکاری های جاهلانه می پردازید.

عیب بزرگ شما وهوادارانتان آن است که نه از اسلام و قدرت معنوی آن و نه از ملت مسلمان و انگیزهفداکاری او اطلاعی دارید. شما ملتی را که برای سقوط رژیم پلید پهلوی و رها شدن ازاسارت شیطان بزرگ ده ها جوان عزیز خود را فدا کرد و با شجاعت بی مانند ایستاد و خمبه ابرو نیاورد، نشناخته اید. شما ملتی را که معمولاً در تخت های بیمارستان هاآرزوی شهادت می کنند ویاران را با به شهادت دعوت می کنند، نشناخته اید. شما کوردلانبا آنکه دیده اید با شهادت رساندن شخصیت های بزرگ ، صفوف فداکاران در راه اسلامفشرده تر و عزم آنان مصمم تر می شود، می خواهید با به شهادت رساندن عزیزان ما اینملت فداکار را از صحنه بیرون کنید. توانستید به فرزندان اسلام چون شهید بهشتی وشهدای عزیز مجلس و کابینه با حربه ی ناسزا و تهمت های ناجوانمردانه حمله کردید کهآنها را از ملت جدا کنید و اکنون که آن حربه از کار افتاد و کوس رسوائی همه تان برسربازارها زده شد، در سوراخ ها خزیده و دست به جنایاتی ابلهانه زده اید که به خیالخام خود ملت شهید پرور فداکار را با این اعمال وحشیانه بترسانید و نمی دانید که درقاموس شهادت واژه وحشت نیست. اکنون اسلام به این شهیدان و شهید پروران افتخار میکند و با سرافرازی همه مردم را دعوت به پایداری می نماید و ما مصمم هستیم که روزیرخش ببینیم و این جان که از اوست تسلیم وی کنیم.

ملت ایران در این فاجعهبزرگ 72 تن بیگناه به عدد شهدای کربلا از دست داد. ملت ایران سرافرازاست که مردانیرا به جامعه تقدیم می کند که خود را وقف خدمت به اسلام و مسلمین کرده بودند ودشمنان خلق گروهی را شهید نمودند که برای مشورت در مصالح کشور گرد هم آمده بودند.

ملت عزیز! این کوردلان مدعی مجاهدت برای خلق ، گروهی از خلق را گرفتند کهاز خدمتگزاران فعال و صدیق خلق بودند . گیرم که شما با شهید بهشتی که مظلوم زیست ومظلوم مرد و خار در چشم دشمنان اسلام و خصوص شما بود دشمنی سرسختانه داشتید، با بیشاز 70 نفر بیگناه که بسیارشان از بهترین خدمتگزاران خلق و مخالف سرسخت با دشمنانکشور و ملت بودند چه دشمنی داشتید؟ جز آنکه شما با اسم خلق از دشمنان خلق و راه صافکنان چپاولگران شرق و غرب می باشی . ما گر چه دوستان و عزیزان وفاداری را از دستدادم که هر یک برای ملت ستمدیده استوانه بسیار قوی و پشتوانه ارزشمند بودند، ما گرچه برادران بسیار متعهدی را از دست دادیم که " اشداء علی الکفار رحماء بینهم" بودندو برای ملت مظلوم و نهادهای انقلابی سدی استوار و شجره ای ثمربخش به شمار می رفتند،لکن سیل خروشان خلق و امواج شکننده ملت با اتحاد و اتکال به خدای بزرگ هر کمبودی راجبران خواهد کرد.

ملت ایران با اعتماد به قدرت لایزال قادر متعال همچوندریایی مواج به پیش می رود و در مقابل ابرقدرت ها و تفاله های آنان با صفی مرصوصایستاده است و شما درماندگان عاجز را که در سوراخ ها خزیده اید و نفس های آخررا میکشید به جهنم می فرستد و خداوند بزرگ پشت و پناه این کشور و ملت است.

گاه شمار زندگی شهید دکتر بهشتی

این گاه شمار، سوانح احوال و وقایع تاریخی، سیاسی حیات 53 ساله شهید آیت الله دکتر بهشتی را از تولد تا شهادت گزارش می کند:

2 آبان 1307 تولد در محله لُنبان اصفهان در خانواده ای روحاني (پدر: حجت الاسلام سيد فضل الله حسيني بهشتي. مادر: معصومه بيگم خاتون آبادي. پدر بزرگ مادري: آیت الله العظمي مير محمد صادق خاتون آبادي)

1321: ترك تحصيل در دبيرستان (سال سوم) و آغاز تحصيل علوم حوزوي در مدرسه صدر (اصفهان)

شهريور 1325: مهاجرت و اقامت در مدرسه حجتيه و استفاده از محضر اساتيدي چون آیت الله داماد, آیت الله اردكاني (قم)

فروردين 1326: شروع درس در محضر امام خميني(ره)، آیت الله حجت و آیت الله العظمي بروجردي (قم)

1327: مباحثه و آشنايي با آقایان محمد مفتح, موسي شبيري زنجاني، موسي صدر, ناصر مكارم شيرازي, احمد آذري قمي, سيد مهدي روحاني, علي مشكيني اردبيلي و عبدالرحيم رباني شيرازي

1328: شروع جلسات «گفتار ماه » و انتشار مقالات آن جلسه ها در كتابهاي «گفتار ماه» و «گفتار عاشورا»

1330: عزيمت به تهران و آموختن زبان انگليسي (به طور فشرده)

1330: بازگشت به قم و تدريس زبان انگليسي در دبيرستانها و تكميل تحصيلات و تدريس در حوزه علميه قم؛ آشنايي با علامه سيد محمد حسين طباطبايي و شركت در جلسات بحث كتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم»

1338: تهيه و تنظيم كتاب «نماز چيست؟»

شهريور 1340: اجراي آزمايشي طرح نوين آموزش در حوزه به همراه آقایان علي مشكيني, عبدالرحيم رباني شيرازي

1342: پيشنهاد امام خميني(ره) جهت اقامت در اصفهان به منظور سامان دادن به فعاليتهاي مبارزاتي آن شهر

1342: منع اقامت در قم به دستور ساواك و مهاجرت به تهران. عضويت در شوراي روحانيت و فقاهت هيئتهاي موتلفه اسلامي به توصيه امام خميني(ره) همراه آقایان مرتضي مطهري, محي الدين انواري, مهدي مولايي

1345: ارسال و تنظيم گزارشاتي از مركز اسلامي هامبورگ براي مبارزان داخلي همچون آقایان محمد علي رجائي ، مرتضي جزايري، مهندس مهدي بازرگان، مرجع مبارز آیت الله العظمي ميلاني و …

تابستان 1348: سفر به عراق و ديدار و گفت وگو با امام خميني(ره)، آیت الله العظمي خوئي، آیت الله سيد محمد باقر صدر و آیت الله العظمي حكيم

1348: سفر به كشورهاي سوريه، و لبنان و تركيه و بازديد از فعاليتهاي اسلامي و تجديد عهد با امام موسي صدر

1349: بازگشت به ايران و ممنوعيت خروج از كشور به دستور ساواك

1350: تاسيس مركز تحقيقات اسلامي، با همكاري آقایان سيد عبدالكريم موسوي اردبيلي, محمدجواد باهنر و محمدرضا مهدوي كني

1353 : تنظيم و انتشار كتاب «خدا از ديدگاه قرآن»

1354: دستگيري و بازداشت چند روزه در كميته مركزي ضد خرابكاري (بر اساس گزارشهاي ساواك از سخنرانيها)

5 / 11 / 1355: ادامه فعاليتهاي روشنگرانه عليه رژيم و صدور اعلاميه به مناسبت فوت آقای محمد همايون بنيان گذار حسينيه ارشاد و تبديل مجلس مزبور به يك تجمع سياسي اعتراض آميز

فروردين 1357: سفر به اروپا و آمریکا جهت هماهنگي بين حركتهاي سياسي معتقد به رهبري امام خميني(ره)

16 / 7 / 1357: ارسال نامه به رئيس جمهور فرانسه براي حفظ حرمت امام خميني در مدت اقامت ايشان درآن كشور

30 / 7 / 1357: صدور اعلاميه همراه با آقایان محمد جواد باهنر, مرتضي مطهري ومحمد رضا مهدوي كني و محكوم كردن فاجعه مسجد كرمان

آبان 1357: سفر به پاريس جهت مذاكره و هماهنگي با امام خميني(ره), صدور فرمان امام خميني(ره) براي تشكيل شوراي انقلاب

بهمن 1357: اعلام رسمي تشكيل شوراي انقلاب به فرمان حضرت امام با همكاري آقایان مرتضي مطهري, محمد جواد باهنر, اكبر هاشمي رفسنجاني, سيد عبدالكريم موسوي اردبيلي, سيد محمود طالقاني، سيد علي خامنه اي, محمدرضا مهدوي كني, مهدي بازرگان, مصطفي كتيرايي, يدالله سحابي و احمد صدر سيد حاج جوادي.

8 / 11 / 1357: تحصن همراه ديگر روحانيون در دانشگاه تهران به علت ممانعت ازآامدن امام خميني(ره) به كشور.

29 / 11 / 1357: اعلام موجوديت حزب جمهوري اسلامي به همراه آقایان سيد عبدالكريم موسوي اردبيلي, اكبر هاشمي رفسنجاني,

2 / 1 / 1358: سفر به كردستان همراه با آقایان, داريوش فروهر, اكبر هاشمي رفسنجاني, احمد صدر حاج سيد جوادي, ابوالحسن بني صدر, به سرپرستي آقای طالقاني براي رسيدگي به تشنجات كردستان

12 / 2 / 1358: ترور آیت الله مرتضي مطهري مقابل خانه دكتر يدالله سحابي

29/ 4 / 1358: تركيب شوراي انقلاب و هيات دولت موقت با عضويت آقایان محمد جواد باهنر (آموزش و پرورش), اكبر هاشمي رفسنجاني و محمدرضا مهدوي كني (وزارت كشور) سيد علي خامنه اي (دفاع ملي) ابوالحسن بني صدر (وزارت اقتصاد و دارايي)

19/5/1358: پاسخ به معترضان و منتقدان انتخابات مجلس، به علت كسب آراء بالا توسط اعضای حزب جمهوري اسلامي

24/ 8 / 1358: آخرين جلسه مجلس خبرگان و تدوين قانون اساسي

19/ 9 / 1358: همه پرسي قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران

12/10/ 1358: موج گسترده نامزدي افراد براي شركت در اولين انتخابات رياست جمهوري

بهمن 1358: ترور نافرجام آیت الله صدوقي امام جمعه يزد

بهمن 1358: انتخاب آقای ابوالحسن بني صدر به رياست جمهوري

4 / 12 / 1358: حكم امام به دكتر بهشتي براي رياست ديوان عالي كشور

22 / 12 / 1358: تاسيس بنياد شهيد انقلاب اسلامي

27/ 12 / 1358: گزارش كار شوراي انقلاب به عنوان بالاترين نهاد تصميم گيري كشور به مردم

25/ 12 / 1358: پايان اولين انتخابات مجلس شوراي اسلامي و كسب بيشترين آرا توسط نامزدهاي حزب جمهوري اسلامي

18 / 3/ 1359: سفر دكتر بهشتي به شيراز و تحليل وضعيت انقلاب

29 / 3 / 1359: اظهار نظر دكتر بهشتي درباره ماجراي نوار سخنراني آقای حسن آیت

21 / 4 / 1359: كودتاي نا فرجام نوژه

24 / 4 / 1359: پايان كار شوراي انقلاب

مرداد 1359: سفر دكتر بهشتي به آذربايجان و سخنراني در جمع ارتشيان به منظور ترغيب شركت فعالانه آنها در جنگ

مرداد 1359: سفر دكتر بهشتي به آمل و سخنراني در جمع مردم

12 / 6 / 1359: سخنراني درباره كابينه آقای رجايي و اشغال سفارت آمریکا

14 / 8 / 1359: آغاز محاكمه محمد رضا سعادتي و عضوبرجسته گروهک منافقین به جرم جاسوسي براي اتحاديه جماهير شوروي

29 / 8 / 1359: سخنراني دكتر بهشتي در راهپيمايي بزرگ تاسوعا (تهران)

4 / 9 / 1359: موضع گيري و اعلام نظر درباره «مكتب و تخصص»

آذر 1359: تعيين هيات سه نفره منتخب امام در مورد اصلاحات ارضي و واگذاري زمين (آقایان حسينعلي منتظري, علي مشكيني, سيد محمد حسيني بهشتي)

16 /10/ 1359: سفر به مشهد و سخنراني در پادگان ارتش

2 /10 / 1359: سخنراني و اعلام نظر درباره ليبراليسم و آزادي

3 / 10/ 1359: سوء قصد نافرجام به آقای سيد عبدالكريم موسوي اردبيلي

16 / 11 / 1359: اظهار نظر درباره گروگانها و اسناد سفارت آمریکا

23/11/1359: سخنراني در قم و اعلام مواضع ضد آمریکايي

25/11/1359: مصاحبه با روزنامه كيهان درباره تعديل ثروتها، اسناد سفارت آمریکا و دادگاههاي مدني

30/11/1359: مصاحبه مطبوعاتي و اعلام نظر درباره حمله به سخنرانيها و شخصيتها (بعد از حمله به سخنراني حجت الاسلام حسن لاهوتي در رشت)

24 / 12/ 1359: درخواست ابوالحسن بني صدر براي مناظره با آقایان محمد علي رجايي ، سيد محمد حسيني بهشتي و اكبرهاشمي رفسنجاني

25/12/1359: اطلاعيه روابط عمومي دادگستري و اعلام شرايط مناظره تلويزيوني با ابوالحسن بني صدر

28/12/1359: مصاحبه مطبوعاتي و اعلام نظر در خصوص مشكلات داخلي و قضاياي جنگ

8/1/1360: پيام نوروزي و اشاره به مسائل مهم روز

15/1/136: تشكيل هيات براي حل اختلاف سران كشور توسط امام خميني(ره) متشكل از آقایان محمدرضا مهدوي كني, محمد يزدي و شهاب الدين اشراقي

27/1/1360: مصاحبه مطبوعاتي و بيان مسائل در رابطه جنگ و مسائل روز

7/2/1360: بيانيه 10 ماده اي امام خميني(ره) براي حل اختلاف سران كشور

17/2/1360: ديدار از جبهه هاي جنوب (اهواز)

27/2/1360: شكست حصر آبادان

31/2/1360: مصاحبه مطبوعاتي درباره تغييرات در قوه قضاييه و مسئله سرقت اسناد وزارت خارجه

6/3/1360: مصاحبه مطبوعاتي و توضيح درباره جو متشنج جامعه

7/3/1360: سخنراني شديداللحن امام خميني(ره) در تذكر به رئيس جمهور

13/3/1360: اعتراض رئيس جمهور (ابوالحسن بني صدر) به اظهارات سخنگوي هيات حل اختلاف (آقای شهاب الدين اشراقي)

14/3/1360: اعتراض سخنگوي هيات حل اختلاف به نامه رئيس جمهور

14/3/1360: مصاحبه مطبوعاتي با شركت خبرنگاران خارجي و داخلي و اظهار نظر درباره هيات حل اختلاف و گفته هاي رئيس جمهور

17/3/1360: ديدار از جبهه هاي جنوب و شركت در سمينار جنگ و جهاد و سخنراني در اهواز

20/3/1360: اعلام غير قانوني بودن فعاليتهاي «دفتر هماهنگي مردم با رئيس جمهور» توسط وزير كشور (آقای محمدرضا مهدوي كني)

21/3/1360: بركناري ابوالحسن بني صدر از فرماندهي كل قوا به فرمان امام خميني(ره)

21/3/1360: مصاحبه مطبوعاتي و موضع گيري درباره اختيارات رئيس جمهور طبق قانون اساسي

26/3/1360: منحل شدن هيات حل اختلاف با استعفاي آقای شهاب الدين اشراقي

30/3/1360: مصاحبه مطبوعاتي و طرح مسائل مربوط به تخلفات آقای ابوالحسن بني صدر

31/3/1360: راي مجلس به عدم كفایت سياسي رئيس جمهور

31/3/1360: شهادت مصطفي چمران وزير دفاع در جبهه جنگ با عراق

2/4/1360: تشكيل شوراي موقت رياست جمهوري متشكل از آقایان محمد علي رجايي (نخست وزير), سيد محمد حسيني بهشتي (رئيس ديوان عالي كشور) و اكبر هاشمي رفسنجاني (رئيس مجلس شوراي اسلامی)

4/4/1360:  دعوت از گروهها براي همفكري و معرفي كانديداي مشترك رياست جمهوري

6/4/1360: ترور نافرجام امام جمعه تهران آقای سيد علي خامنه اي در مسجد اباذر تهران

7/4/1360: انفجار بمب در دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي و شهادت آیت الله سيد محمد حسيني بهشتي همراه 72 تن از ياران انقلاب

شهادت آیت الله دكتر محمد مفتح
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
چهار شنبه 16 مهر 1393

زند گینامهفعالیت های فرهنگی و تألیفات

مبارزاتپیام امام خمینی قدس سره

زند گینامهمحمد مفتح در سال 1307 شمسی، در خانواده ای روحانی در همدان به دنیا آمد. پدرش مرحوم، حجت الاسلام حاج محمود مفتح، یكی از واعظان مخلص و عاشق خاندان رسالت و ولایت بود و در ادبیات فارسی و عربی تبحر فراوانی داشت و اشعار زیادی در مدح و رثای اهل بیتعلیهم السلامبه زبان های عربی و فارسی از وی به جا مانده است. او در حوزه ی علمیه همدان، مدرس ادبیات فارسی و عربی بود. شهید مفتح از كودكی در محضر پدر به فراگیری ادبیات پرداخت و پس از گذراندن دوره ی ابتدایی، جهت فراگیری معارف اسلامی به مدرسه ی «آخوند ملاعلی» وارد شد و پس از مدتی جهت استفاده از محضر اساتید بزرگ به حوزه ی علمیه ی قم مهاجرت كرد و در مدرسه ی «دارالشفاء» با جدیت فراوان به كسب علوم معارف پرداخت و از محضر بزرگانی چون آیات سید محمد حجت كوه كمره ای، بروجردی، سید محمد محقق (داماد)، علاّمه طباطبایی صاحب المیزان و امام خمینیقدس سره استفاده نمود.(1) و خود مدرسی بزرگ در حوزه گردید.

در دورانی كه تبلیغات استثمارگران، دانشگاه را در نظر علما كفرستان كرده بود و «تحصیل علوم جدیده» را اعراض از دین و رفتن به دانشگاه را برای عالِم ننگ می دانستند، شهید مفتح در حالی كه در قم استادی بزرگ بود، پا به عرصه ی دانشگاه گذاشت. وی كه در حوزه ی علمیه به درجه ی اجتهاد رسیده بود، در دانشگاه نیز موفق به اخذ درجه ی «دكتری» گردید. رساله ی دكترای وی «تحقیقی درباره ی نهج البلاغه» است كه با درجه ی بسیار خوب مورد قبول دانشگاه قرار گرفت.

 

 

فعالیت های فرهنگی و تألیفاتاستاد مفتح، پس از گذراندن دوره ی دانشگاه، علاوه بر تدریس در حوزه، به تدریس در دبیرستان های قم پرداخت.

او كه توطئه استعمار را در جدا نگاه داشتن دو قشر دانشگاهی و روحانی، با همه ی ذرات وجودش حس كرده بود، ایجاد وحدت و انسجام میان این دو گروه را وجهه ی همت خود ساخت. مقاله ای كه ایشان در مجله ی مكتب اسلام درباره ی وحدت روحانی و دانشگاه – علی رغم جو مخالفت – نوشت، مبین تفكر شهید در این باره است. شهید به لحاظ رسالتی كه بر دوش خویش حس می كرد، ضمن مبارزه با عفریت «جهل و بی شعوری»، در دو سنگر دبیرستان و حوزه از همان آغاز سعی در روشنگری دانش پژوهان داشت و كلاس های خویش را مركزی برای تشكل آنان در جهت مبارزه با رژیم قرار داده بود و در این راه به تأسیس انجمن اسلامی دانش آموزان – با همیاری شهید بهشتی – همت گمارد.

مبارزه با رژیم را نه تنها در تضاد با تحصیل علم نمی دید، بلكه آگاهی و با سواد شدن را یكی از ابعاد مبارزه می دانست و در كنار بالا بردن سطح مبارزه ی طلاب و دانش آموزان، سعی در بالا بردن سطح آگاهی عقیدتی آن ها داشت.

در زمان تحصیل و تدریس، حاشیه ای بر «اسفار» ملاصدرا، نوشت. كه سومین حاشیه بر این كتاب است. هم چنین كتابی به نام «روش اندیشه» در علم منطق به رشته ی تحریر در آورد كه به عنوان كتاب درسی در حوزه و دانشگاه، برای بالاترین سطح منطق استفاده می شود. ترجمه تفسیر مجمع البیان هم یكی از تألیفات این شهید عالی مقام است.

شهید در جهت ایجاد تشكل و سازمان دادن به طلاب و فضلا دست به تشكیل مجمعی به نام «جلسات علمی اسلام شناسی» زد كه این مجمع فعالیت وسیعی را به منظور شناساندن چهره ی اصلی اسلام در جامعه آغاز كرد. در این جلسات كه زیر نظر استاد تشكیل می شد، فضلا و نویسندگان حوزه ی علمیه كتاب هایی را كه در زمینه های مختلف اسلام شناسی نوشته بودند، ارایه می كردند و پس از نقد و اصلاحات ضروری، با مقدمه ای كه استاد بر آن می نوشت، به چاپ می رسید. ساواك كه پی به نقش مؤثر این مجمع در شناساندن اسلام راستین برده بود، آن را تعطیل كرد. این مجمع تنها موفق به چاپ 10 جلد كتاب گردید كه كتاب های زیر از آن جمله است:

1-  اسلام پیشرو نهضت ها. 2- با ضعف مسلمین دنیا در خطر سقوط. 3- شیعه و زمامداران خودسر. 4- جهان بینی و جهان داری علی (علیه السلام). 5- دعا عامل پیشرفت یا ركود. 6- ره آوردهای استعمار. 7- همسران رسول خدا. 8- زیارت ما 9- خرافه. 10- حقیقت.

استاد در زمان تحصیل و تدریس خود در حوزه با نوشتن مقالات مختلفی در مجلات مكتب تشیّع، مكتب اسلام، معارف جعفری و ... سعی در گسترش فرهنگ اصیل و انقلابی شیعه در سطح وسیع جامعه داشتند.

 

 

مبارزاتدر سال های 1340تا 1342، سخنرانی های او در شهرهای مختلف و روشن ساختن مواضع نهضت اسلامی در افشای چهره ی رژیم پهلوی بسیار مؤثر بود و به لحاظ اثر عمیقی كه این سخنرانی ها در میان توده ها داشت، بارها توسط ساواك تعطیل شد و هر بار این تعطیلی با دستگیری و آزار ایشان همراه بود.

شهید مفتح بعد از تبعید امامقدس سره مبارزات خود را شدت بخشید و با سفر به استان خوزستان سعی در افشای ماهیت رژیم و شناساندن نهضت امامقدس سرهبه مردم داشت و ساواك كه با دستگیری های متعدد و ممنوع المنبر كردن ایشان نتوانسته بود كاری از پیش ببرد، ورود ایشان را به شهرهای خوزستان ممنوع اعلام كرد.

محبوبیت و مقبولیت عامه ی شهید در میان طلاب و دانش آموزان، موجب شد كه او را از آموزش و پرورش اخراج و در سال 1347، به نواحی بد آب و هوای جنوبی ایران تبعید كنند و هنگامی كه دوران تبعید ایشان به پایان رسید، از بازگشت او به قم جلوگیری كردند. به ناچار شهید مجبور به اقامت در تهران شد. اقامت در تهران سرآغاز فصل نوینی در زندگانی سیاسی وی گردید، دانشكده ی الهیات او را دعوت به همكاری كرد. شهید با امید فتح سنگری دیگر و گشودن جبهه ای دیگر برای مبارزه با رژیم و نیز شوق همكاری با استاد مطهری كه در این دانشكده مشغول تدریس بود، دعوت دانشكده را پذیرفت و بدین ترتیب زندگی و فعالیت های ایشان در تهران آغاز شد.

در تهران، علاوه بر تدریس در دانشكده و بسط زمینه های همكاری با استاد شهید مطهری، بنا به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران، به اقامه ی نماز جماعت در این مسجد همت گمارد. سخنرانی های ایشان در مسجد دانشگاه در ترغیب نسل روشن فكر و تحصیل كرده به اسلام اثر به سزایی داشت.

شهید در حسینیه ی ارشاد نیز مشغول فعالیت های علمی – تبلیغی و سخنرانی بود كه بعد از تعطیلی این حسینیه توسط ساواك، با قبول امامت جماعت مسجد جاوید در سال 1352، هسته ی دیگری ایجاد كرد تا خلا به وجود آمده را پر نماید. در این مسجد كتابخانه تشكیل داد و كلاس های دروس اعتقادی، فلسفی، تفسیر قرآن، نهج البلاغه و ... دایر كرد.

مسجد جاوید تبدیل به دژ مستحكمی برای انقلاب گردید و با استقبال فراوان دانشجویان و افراد تحصیل كرده مواجه شد. سرانجام بعد از گذشت یك سال و نیم در سوم آذر 1353، پس از سخنرانی حضرت آیت الله خامنه ای، مسجد جاوید مورد هجوم ساواك قرار گرفت و تعطیل شد و شهید هم دستگیر و به زندان افتاد. بعد از آزادی از زندان، رژیم دیگر اجازه فعالیت در مسجد جاوید را به ایشان نداد. استاد، امامت مسجد قبا را در نزدیكی حسینیه ی ارشاد پذیرفتند و در جلسه ای كه با حضور افرادی نظیر مرحوم آیت الله طالقانی، استاد شهید مطهری و ... برای تنظیم برنامه های مسجد داشتند، مسجد را «قبا» نامگذاری كردند. تا «قبایی» در ظلمت كده ی قریش گردد و آغازگر هجرتی در قیام خونبار امت مسلمان.

مقارن با رمضان 1356، كه به دلیل تغییر تاكتیك دولت استكباری امریكا، رژیم پهلوی نیز شعارهایی چون «فضای باز سیاسی» را مطرح كرد. استاد شهید به افشای ماهیت خائنانه این شعار پرداخت و با استفاده از ضعف رژیم، اقدام به تشكیل جلساتی در مسجد قبا كرد كه برای اولین بار در تاریخ معاصر ایران با حضور جمعیتی بیش از 30 هزار نفر برگزار می شد. شهید در عید فطر همان سال با برگزاری نماز با شكوه عید فطر در قیطریه – كه با استقبال بی نظیر مردم تهران رو به رو شد – اركان رژیم پهلوی را به لرزه در آورد. ایشان در خطبه های نماز برای اولین بار نام امام خمینیقدس سره را آشكار بر زبان جاری كرد و رهبری امام را مورد تأكید قرار داد.

مبارزه ی شهید تا رمضان سال 1357، كه نهضت مردم مسلمان به رهبری امامقدس سره اوج گرفته بود، همچنان ادامه داشت. ایشان بعد از نماز عید فطر با تأكید بر رهبری بی چون و چرای امام امت روز پنجشنبه 16 شهریور 1357، را به عنوان تجلیل از شهدای ماه رمضان تعطیل اعلام كرد. در این روز راه پیمایی بزرگی علیه رژیم انجام گرفت كه زمینه ساز راه پیمایی 17 شهریور گردید، كه توسط رژیم پهلوی به خاك و خون كشیده شد و جمعه ی خونین نام گرفت.

در بهمن 1357، جهت بازگشت امام قدس سرهاستاد شهید به همراه دیگر هم رزمان، كمیته ی استقبال از ایشان را تشكیل دادند تا مقدمات ورود پیروزمندانه رهبر و مراد خویش را به نحو شایسته فراهم نمایند.

شهید مفتح با تشكیل شورای انقلاب از طرف امامقدس سره  به عضویت این شورا درآمد. بعد از پیروزی انقلاب برای تشكیل كمیته های انقلاب اسلامی فعالیت چشمگیری كرد و خود سرپرستی كمیته ی منطقه  4 تهران را به عهده داشت. آخرین مسؤولیت شهید، سرپرستی دانشكده ی الهیات و عضویت در شورای گسترش آموزش عالی كشور بود كه به نحو شایسته در این سنگرها انجام وظیفه نمود و در طی این دوران همچنان مسؤولیت امامت جماعت مسجد قبا را نیز بر عهده داشت.

سرانجام آیت الله مفتح، پس از عمری تلاش و جهاد مستمر و خستگی ناپذیر در راه تبلیغ دین، در ساعت 9 صبح روز 27 آذر 1358، به همراه 2 پاسدار جان بركف، شهیدان جواد بهمنی و اصغر نعمتی، هنگام ورود به دانشكده ی الهیات، توسط عناصر منحرف گروهك فرقان هدف گلوله قرار گرفتند و به فیض عظیم شهادت نایل آمدند. پیكر مطهر آن عالم ربانی پس از برپایی مراسم با شكوه تشییع، در صحن مطهر حضرت معصومهعلیهاالسلام در قم به خاك سپرده شد و این روز به مناسبت فعالیت های چشمگیر این شهید والامقام در راه تحقق وحدت بین حوزه و دانشگاه « روز وحدت روحانی و دانشجو» نامگذاری شد.

 

 

پیام امام خمینی قدس سرهبه مناسبت شهادت دكتر مفتح(2)

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

آن گاه كه منطق قرآن آن است كه ما از خداییم و به سوی او می رویم و مسیر اسلام بر شهادت در راه هدف است و اولیای خدا –علیهم السلام – شهادت را یكی از دیگری به ارث می بردند و جوانان متعهد ما، برای نیل شهادت در راه خدا درخواست دعا می كرده و می كنند، بدخواهان ما كه ا زهمه جا وامانده، دست به ترور وحشیانه می زنند، ما را از چه می ترسانند؟ امریكا خود را دلخوش می كند كه با ایجاد رعب در دل ملت كه سربازان قرآنند، می تواند وقفه ای در مسیر حق و عقب گردی از جهاد مقدس در راه خدا ایجاد كند، غافل از این كه ترس از مرگ برای كسانی است كه دنیا را مقر خود قرار داده و از قرارگاه ابدی و جوار رحمت ایزدی بی خبرند. اینان از كوردلی، صحنه های شورانگیز ملت عزیز و شجاع ما را در هر شهادتی، پس از شهادتی كه در پیش چشمان خیره ی آنان منعكس است، نمی بینند. «صُمٌّ بُكمٌ عُمیٌ فَهُم˚ لا یَعقِلُون» اینان می بینند كه هزار و سیصد سال بیشتر از صحنه ی حماسه آفرین كربلا می گذرد و هنوز خون شهیدان ما در جوش و ملت عزیز ما در حماسه و خروش است.

جناب حجت الاسلام دانشمند محترم آقای مفتح و دو نفر پاسداران عزیز اسلام رحمة الله علیهم به فیض شهادت رسیدند و به بارگاه ابدیت بار یافتند و در دل ملت و جوانان آگاه ما حماسه آفریدند و آتش نهضت اسلامی را افروخته تر و جنبش قیام ملت را متحرك تر كردند. خدایشان در جوار رحمت واسعه ی خود بپذیرد و از نور عظمت خود بهره دهد. امید بود از دانش استاد محترم و از زبان علم او بهره ها برای اسلام و پیشرفت نهضت برداشته شود و امید است، از شهادت امثال ایشان بهره ها برداریم. من شهادت را بر این مردان برومند اسلام تبریك و به بازماندگان آنان و ملت اسلام تسلیت می دهم.

       

       سلام بر شهیدان راه حق

روح الله الموسوی الخمینی

معجزه خدا در ایران: شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر می‌دهد! ( + عکس )
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 15 مهر 1393

معجزه خدا در ایران: شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر می‌دهد! ( + عکس )

او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی ...


سید احمد پلارک  شهیدی كه مزار پاكش بوی عطر می‌دهد.
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن می‌شود. تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام می‌رسد. کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای تهران و قطعه
26 آن سر می‌زنند.
 شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی‌که او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
 
 
بعد از بمب باران، هنگامی‌که امداد گران در حال جمع آوری زخمی‌ها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه می‌شوند که بوی گلاب از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
هنگامی‌که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای  تهران، در قطعه
26 به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد بطوری كه اگر سنگ قبر شهید پلارك رو خشك كنید، از طرف دیگر سنگ نمناك می‌شود.
 
 
می‌گویند شهید پلارك مثل یكی از سربازان پیامبر ( ص ) در صدر اسلام ، " غسیل الملائكه " بوده است . " غسیل الملائكه "  به کسی می‌گویند كه ملائكه غسلش داده‌ باشند . در تاریخ اسلام آمده كه حنظله غسیل الملائكه كه از یاران جوان پیامبر بود ، شب قبل از جنگ احد ازدواج می‌کند و در حجله می‌خوابد . فردا صبح ، زمانی كه لشكر اسلام به سمت احد حركت می‌‌كرد ، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله كرد و بنابراین نرسید که غسل كند . او در این جنگ شهید شد و ملائكه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند . پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد . حالا گفته می‌شود شهید احمد پلارك عزیز هم اینچنین است و برای همین است كه همیشه قبر او خوشبو و عطرآگین است .
 كسایی كه زیاد بهشت زهرا می‌روند به این شهید والا مقام میگویند شهید عطری.
خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارك نذر و نیاز می‌كنن و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خوان.
او معجزه خداست.
شهيدي كه بدنش با اسيد هم از بين نرفت
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
دو شنبه 14 مهر 1393

مجید ملامحمدی ماجرای اسارت و شهادت شهید نوجوانی که بعد از 16 سال با بدنی سالم به وطن بازگشت را به نگارش درآورد:

محمد رضا شفیعی در 14 سالگی به جبهه‌های نبرد رفته و در عملیات‌های بسیاری شرکت می‌کند که چندین بار نیز مجروح می‌شود اما سرانجام در عملیات «کربلای 4» و پس از مجروح شدن ، اسیر می‌شود که 11 روز پس از اسارت به دلیل عفونت شدید در ناحیه شکم به درجه شهادت نائل می‌شود.

جسد شهید محمد رضا شفیعی پس از شهادت آنچنان تازه و معطر می‌ماند که صدام به سربازان خود دستور می‌دهد که جنازه این شهید را در برابر آفتاب قرار دهند تا بپوسد و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید دستور می‌دهد که بر روی پیکر این شهید اسید بپاشند که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمی‌رسد و جسد تازه و معطر این شهید بعد از گذشت 16 سال به وطن برمي گردد.

به روايت قافله:

مجروح که شد ، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثي ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد ، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی ، جنازه محمد رضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می‌آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده ، سالمِ سالم...

صدام گفته بود این جنازه اینطور نباید تحویل ایرانی‌ها داده بشه. اونو سه ‌ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند ، اما تفاوتی نکرد. ، رو پیکرش آهک ‌و اسيد پاشیدند ولی باز هم بی‌تأثیر بود..

مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟

گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:
ـ اهتمام جدی به نماز شب داشت
ـ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت

ـ هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی‌شد
ـ هر وقت براي امام حسین(ع) گریه می‌کرد ، اشک‌هايش رو به بدنش می‌مالید
مادرش هم میگفت: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می‌اومد ، رفتن به جمکران را ترک نمی‌کرد.

 
 

نقل از کتاب قصه ستاره ها و ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص 76

منبع: قافله

روزي چند نوبت براي سيد الشهداء گريه مي‌کرد؛ محمدرضا شفيعي را مي‌گويم ... صبح‌ها زيارت عاشورا که مي‌خوانديم ، گريه و ناله‌هايش،  جانسوز بود. ساعت نه که کلاس عقيدتي داشتيم ، استاد بعد از درس روضه مي‌خواند و او باز هم مي‌گريست. نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصيبت امام حسين (ع) شروع مي شد و خاتمه مي‌يافت و محمد رضا همچنان گريه مي‌کرد.
غروب که مي‌شد ، کتابچه زيارت عاشورايش را برمي‌داشت و مي‌رفت « موقعيت صفا » قبري که با دستان خودش کنده بود ، بچه‌ها اين اسم را رويش گذاشته بودند.

روضه‌خوان خودش بود ، بعد از هر گريه، اشک‌هايش را پاک مي‌کرد و به صورت و بدنش مي‌ماليد! سرّ اين عملش را نمي دانستم، اما سال‌ها بعد فهميدم. محمدرضا جزء نيروهاي تخريب بود و در عمليات کربلاي چهار مجروح شد و به دست عراقي‌ها افتاد. پيکر مجروحش را به بيمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فيض شهادت رسيد. همان جا دفنش کردند. پودرهايي روي بدنش ريخته بودند که متلاشي شود و از بين برود ، اما اثر نکرده بود. پيکر مطهرش را سه ماه در معرض نور شديد آفتاب قراردادند تا بپوسد ، اما بعد از شانزده سال، خاک را که کنار زدند، ‌هنوز جنازه محمد رضا مثل روز اول بود ...

او را با ديگر هم رزمانش در قالب « کاروان شهدا » به ايران برمي‌گردانند. نامش در ميان هفت شهيدي که پيکرشان سالم است ، ثبت شده. توفيق دفن جسم از سفر برگشته‌اش ، نصيب من مي شود. راستي که فيض عظيمي است ...

مادر محمدرضا، عقيقي به من مي‌دهد و سفارش مي کند آن را زير زبانش بگذارم، لب، زبان و دندان‌هايش هيچ تغيير نکرده‌اند!
شانه‌هايش را که براي تلقين خواندن، در دست مي‌گيرم، تمام گوشت‌هايش را حس مي‌کنم. بعد از شانزده سال! گويي تازه، روح از بدنش جدا شده است.
محمدرضا از «موقعيت صفا» و اشک‌هايي که بعد از هر گريه براي سيد الشهداء به صورت و بدنش مي‌ماليد، ارث زيبا و ماندگاري برد.

 

 تصویر شهید محمدرضا شفیعی پس از گذشت شانزده سال از شهادتشsaghalain-m.blogfa.com-1-1388234841.jpg

 

شهيد محمد رضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد ، ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند.

بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.

دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح خریده بود.

مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی؟ فردا زندگی میخوای. خونه میخوای.

گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست  نه آهن میخواد و نه سفید کاری.

بعد یک بیت شعر خواند:

خوش آن روزی که در سنگر بمیرم/نه آن روزی که در بستر بمیرم!

بعد از عملیات کربلای 4 خانواده محمد رضا متوجه شدند که تیری به شکم محمد رضا خورده و مجروح شد

همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند،

او را پیدا نکرده بودند. بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند.

یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده

و همانجا در کربلا دفنش کرده اند. به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند،

می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید

مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند

 

وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته:
 

خدا صدام را لعنت کند که چه جوانانی را کشت!!!!!!

مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:

« شما می دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » 

ولی حاج حسین گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است:

هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد.

مداومت بر غسل جمعه داشت.

دائما با وضو بود.

مداومت بر خواندن زيارت عاشورا

و هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد ،ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید وجالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند،ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »

شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.

 

وصيت نامه شهيد

بسم الله الرحمن الرحیم
« یا اَیتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعی اِلی رَبِک راضیه مَرضیه فَادخُلی فی عِبادی و ادخُلی جَنّتی »
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان ، درهم کوبنده ی کاخ ستمگران

او که عالم هستی را از هیچ آفرید و همه را از حکمتش تعادل بخشید . و با سلام و درود بی کران بر تمامی رهروان راه حسین . آنان که در این راه قدم نهادند و گلوی خود را با شربت شیرین شهادت تر کردند و جان خود را فدای اسلام و قرآن نمودند .

« ما بندگان خدا هستیم و در راه او قیام می کنیم اگر شهادت نصیب شد ، سعادت است »

اینجانب محمدرضا شفیعی فرزند مرحوم حسین شفیعی لازم دانستم که چند سطر وصیتی با امت حزب الله داشته باشم . و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنیوی رسیده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باریتعالی قبول گردید به سوی زندگی سعادتمند و جاوید دیگری پر بکشم .من یکی از بسیجی هایی هستم که برای اجرای احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ریخته شدن خونم در این راه باکی ندارم . چون راه ، راه انبیا و اولیای خداست و بایستی پیروی از شهید تشنه لب کربلا نمود :

« اِن کانَ دینِ محمدٍ لَم یَستَقِم اِلا بِقَتلی فَیا سُیُوفَ خُزینی »

بعد از شهادت من این سعادت را جشن بگیرید که سنگر خونین من حجله ی دامادی من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمی دانیم . چون شهادت ارثی است که از انبیا به ما رسیده است . سفارش من به کسانی که این وصیت نامه را می خوانند این است که سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر دارند و بکوشید اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان متصل شود . پس اگر می خواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید
ای برادر و خواهر مسلمان ، بدان که با شعار در خط امام بودن ولی در عمل دل امام را به درد آوردن ، وظیفه انسانی و اسلامی ما نیست . ای برادران ما که هنوز خود را نساخته ایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه می خواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم . در کارها از خود محوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم و خیال نکنیم با کمی فکری که داریم ، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است .برادران گرامی و ملت شهید پرور ، همیشه از درگاه خداوند بخواهید که به شما توفیقی عنایت فرماید که بتوانید در خط امام عزیزمان و برای رضای خدا گام بردارید .
ای جوانان ، نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد و مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین و با هدف شهید شد . و ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی توانید جواب زینب را بدهید که تحمل 72 شهید را نمود همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه های نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید ، زیرا مادر وهت فرمود : پسری را که در راه خدا داده ام پس نمی گیرم و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه (س) یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید.
امیدوارم روزی فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظیفه اسلامی خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند .
در آخر از مادر گرامی خودم حلالیت می طلبم و امیدوارم از زحماتی که برای من کشید مزد آن را از زینب (س) بگیرد و امیدوارم همچون دیگر خانواده ی شهدا استوار و مقاوم بمانید و کاری نکنید که دشمنان را شاد کند .
ای جوانان عزیز و ارجمند همانطور که امام فرمود : من چشم امیدم به شماست .
پس شما هم به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویید و به سوی جبهه ها حرکت کنید و نگذارید اسلام و قرآن بی یاور بماند ....
والسلام
ما بندگان خدا بدنیا آمده ایم تا توشه ای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم .
«الهی تا ظهور دولت یارخمینی را برای ما نگه دار»

آمین
محمدرضا شفیعی
25/12/64


saghalain-m.blogfa.com-4-1388253106.jpg

 

شهیدی که به جهنم رفت
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
دو شنبه 14 مهر 1393

در روایات اسلامی در رابطه با موضوع نیکی کردن این طور آمده است: «لِکُلِّ بِرٍّ بِرٍّ» یعنی برای هر نیکی در عالم، نیکی برتری وجود دارد؛ جهاد و شهادت فی سبیل‌الله مافوق تمام نیکی‌هاست و آن قدر باب مهمی است که خداوند فرمود: «فَتَحَلّی لِخاصَّةِ أولیائه» به این معنا که خداوند باب شهادت را فقط برای بندگان خاص خودش باز کرده است.

شهادت اوج بندگی انسان است و تمام حضرات معصومین (ع) و حتی وجود مقدس صاحب‌الزمان (ع) به وسیله شهادت به محضر خدا رسیدند؛ و زمانی که قسّیسّین حضرت حق، محضر امام زمان (ع) را درک می‌کنند در رکاب ایشان به شهادت می‌رسند.

در روایت شریفی به نقل از پیامبر اسلام (ص) آمده است که روزی حضرت موسی‌بن‌عمران (ع) به خداوند عرضه داشت: خدایا حال دوستِ من که شهید شده، در عالم برزخ چگونه است؟ خداوند به حضرت موسی (ع) گفت: او در جهنم است؛ حضرت موسی (ع) با تعجب به خدا عرضه داشت خدایا مگر وعده نکرده‌ای که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می‌رود و همه گناهانش آمرزیده می‌شود، خدا به حضرت موسی (ع) گفت: بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و من عمل کسی را که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمی‌کنم، حتی با شهادت؛ بنابراین کسانی اسمشان در طومار شهداء نوشته می‌شود که عاق والدین نباشد.

روایتی از امام زین‌العابدین (ع) درکتاب رساله حقوق نقل شده است که ایشان فرمودند: «وَ اَمّا حَقُّ اَبیکَ فَتَعْلَمَ اَنَّهُ اَصْلُکَ وَ اَنَّکَ فَرْعُهُ وَ اَنَّکَ لَوْلاهُ لَمْ تَکُنْ، فَمَهْما رَاَیْتَ فی نَفْسِکَ مِمّا تُعْجِبُکَ فاعلمان اَباکَ اَصْلُ النِّعْمَهِ عَلَیْکَ فیهِ وَ احْمَدِ اللّهَ وَ اشْکُرْهُ عَلی قَدْرِ ذلِکَ» « و امّا حقّ پدرت را باید بدانی که او اصل و ریشه توست و تو شاخه او هستی، و بدانی که اگر او نبود تو نبودی، پس هر زمانی در خود چیزی دیدی که خوشت آمد بدان که از پدرت داری، زیرا اصل و اساس نعمت و خوشی تو، پدرت است، و خدا را سپاس بگزار و به همان اندازه شکر کن».

در قرآن کریم این طور آمده است که هر خوبی که به انسان می‌رسد از ناحیه خداوند متعال است اما هر عمل زشتی که به انسان می‌رسد نتیجه اعمال خودش است و اصل تمام خصلت‌های نیک در انسان از پدرش و به واسطه اوست بنابراین بر خدا و پدرت شکرگزاری کن و هیچ قوه و نیرویی جز از ناحیه خداوند نیست.

در روایت شریفی به نقل از پیامبر اسلام (ص) آمده است که روزی حضرت موسی‌بن‌عمران (ع) به خداوند عرضه داشت: خدایا حال دوستِ من که شهید شده، در عالم برزخ چگونه است؟ خداوند به حضرت موسی (ع) گفت: او در جهنم است؛ حضرت موسی (ع) با تعجب به خدا عرضه داشت خدایا مگر وعده نکرده‌ای که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می‌رود و همه گناهانش آمرزیده می‌شود، خدا به حضرت موسی (ع) گفت: بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و من عمل کسی را که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمی‌کنم، حتی با شهادت

به سبب اذیت کردن پدر و مادر، آن نعمتی که از ناحیه خداوند به پدر تفویض شده است تبدیل به نقمت می‌شود و اگر کسی خونش ریخته شود، به هدر رفته و جهنمی است، بنابراین اگر نعمت با لطف کردن به «ربّ صغیر» یعنی پدر و مادر توأم و همراه شد آن موقع معنی نعمت را به خود می‌گیرد.

روایتی از پیامبر اکرم (ص) در کتاب‌های اصول کافی و بحارالانوار ج 74 نقل شده است که به انسان‌ها یادآوری می‌کنند و می‌فرمایند: عقوق دارای مراتبی است و فوق تمام عقوق این است که انسان باعث شود که پدر و مادرش به وسیله او بمیرند؛ بنابراین انسان با خواندن هزار رکعت نماز مستحبی به جایی نمی‌رسد، اما راه توبه در صورتی که توبه حقیقی باشد باز است .

* یکی از راه‌های رسیدن به قرب الهی، اطاعت محض از فرامین الهی است

احسان به پدر و مادر

یکی دیگر از راه‌های رسیدن به قرب الهی، اطاعت محض از فرامین الهی است اما سؤالی در اینجا مطرح می‌شود که چرا اولیای الهی بر این باورند که مسائل الهی تعبدی است؟ در جواب این سؤال باید گفت که اموری که خداوند برای انسان‌ها برنامه‌ریزی کرده است فوق عقل بشری است و عقل بشری نمی‌تواند آن‌ها را درک کند، بنابرین گوش دادن به اوامر پدر و مادر، انسان را به اوج می‌رساند.

انجام دادن دو عمل نیک، شهید سید احمد پلارک را به این مقام رفیع رساند، یکی از آن‌ها این بود که روزی سید احمد پلارک با ماجرایی برخورد که نتیجه آن انجام دادن گناهی بزرگ بود اما از آن چشم‌پوشی کرد، در نتیجه او را به اوج رساند یعنی لحظه‌ای، محکم و قوی به نفس اماره و شهوتش نه گفت و اوج گرفت.

دیگر اینکه سید احمد پلارک به مادرش گفته بود جبهه رفتن من باید با رضایت قلبی تو باشد بنابراین خداوند پرده‌هایی را از جلوی چشمانش کنار زد و باعث شد تا حقایق را درک کند؛ امام خمینی (ره) فرمودند: بعضی از شهداء یک روزه ره صد ساله فهمیدند و رفتند.

اگر انسان عاق والدین شده باشد، می‌تواند تکبر را کنارگذاشته و به وسیله خضوع و خشوع دل پدر و مادرش را به دست آورد پیامبر اکرم (ص) در روایتی فرمودند: منظور از خضوع و خشوع این است که در مقابل آن‌ها بی‌ادب ننشینی و مؤدب باشی و صدایت را نسبت به صدای پدر و مادر بالاتر نبری.

روایتی از امام زین‌العابدین (ع) درکتاب رساله حقوق نقل شده است که ایشان فرمودند: وامّا حقّ پدرت را باید بدانی که او اصل و ریشه توست و تو شاخه او هستی، و بدانی که اگر او نبود تو نبودی، پس هر زمانی در خود چیزی دیدی که خوشت آمد بدان که از پدرت داری، زیرا اصل و اساس نعمت و خوشی تو، پدرت است، و خدا را سپاس بگزار و به همان اندازه شکر کن

از مرحوم شیخ غلام‌الحسین اشرفی (ره) نقل شده است که روزی در زمان کودکی پای منبر شیخ فضل‌الله محلاتی (ره) نشسته بودم که فرمودند: کسی که می‌خواهد به اوج مقامات الهی برسد صدایش را از صدای پدر و مادرش پایین‌تر بیاورد و از آن زمان به بعد به این دستور عمل کردم در حالیکه پدر و مادرم به من می‌خندیدند که چرا صدایم را نازک می‌کنم.

احسان به پدر و مادر

بوسیدن دست و پای پدر و مادر کبر و غرور را پایین می‌آورد؛ آیت‌الله مکارم شیرازی نقل می‌کنند که هر وقت به شیراز می‌رفتم دست و پای پدر و مادرم را می‌بوسیدم و در ادامه گفتند هیهات اگر انسان فکر کند که تنهایی به جایی می‌رسد.

مرحوم ملامحسن فیض کاشانی نقل می‌کنند که اگر سجده به غیر از خدا واجب می‌شد، یقینا بر پدر و مادرم سجده می‌کردم؛ بنابراین اگر آن طوری که نباید با پدر و مادر برخورد کرد برخورد شود، فرزندانش بدتر از آن را با او برخورد می‌کنند و بهتر این است که قبل از اینکه پدر و مادر چیزی را از ما طلب کنند، آن کار را به رایشان انجام بدهیم.

کسانی که پدر و مادرشان را از دست داده و از دار دنیا رفته‌اند و از طرفی عاق آن‌ها نیز شده‌اند، می‌توانند برای انجام هر عمل مستحبی که قصد انجام آن را دارند، پدر و مادرشان را نیز در ثواب آن اعمال شریک کنند البته غیر از اعمال واجب و خوب است که هر جمعه قبل از طلوع آفتاب بر سر مزارشان بروند تا مشکلشان برطرف بشود و روزانه حداقل 110 مرتبه برای آن‌ها استغفار کند، بنابراین هیچ موقع نباید پدر و مادر فراموش شوند و همان طور که پروردگار رب عظیم برای انسان‌ها حیّ ابدی است، ربّ صغیر نیز باید برای انسان‌ها حیّ ابدی باشند.

زندگی نامه ی شهید هسته ای داریوش رضایی نژاد
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
یک شنبه 13 مهر 1393

شهید دکتر داریوش رضایی نژاد در صبح پنج شنبه 20 بهمن سال1356 در شهرستان آبدانان از شهرستانهای استان ایلام به دنیا آمد .
ایشان از همان اویل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمال خود ،نبوغ خود را به اطرافیان نشان داد.وی همچنین به واسطه ی اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و سالانش بود همراه با متولدین 1357وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و توانایی خود معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد.ایشان کلاس سوم ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سالهای دوره ابتدائی شاگرد اول و نماینده کلاس بود.
در دوره راهنمایی با توجه به ظرفیت هوشی بسیار بالای داریوش ،مقطع دوم را نیز در تابستان گذراندو با توجه به این سرعت بالا در کسب مدارج علمی توانست پیش از همکلاسی های خود دوره متوسطه را به پایان رساند و در تیرماه1373دیپلم خود را در رشته ریاضی دریافت نمود. .دکتر داریوش رضایی نژاد چندین بار در مسابقات علمی استان ایلام مقام اول را کسب کرد.
وی همچنین در مهر ماه 1373در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه پذیرفته شد.ایشان به وجود پذیرش در بسیاری از رشته های مهندسی در دانشگاه های معتبر تهران ،اصفهان ،شیراز و..........بنابر انتخاب خود وارد دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان شد.
شهید والامقام دکتر داریوش رضایی نژاد با وجود نبوغ ذاتی در امور کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگی های تمامی نوابغ و مخترعان است در تحصیل و پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود.ایشان ضمن فراگیری و کسب تجربه در رشته خود ،در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار توانا بود.با داشتن چنین توانایی های ،داریوش بزرگ توانست در مدت هفت ترم وبا رتبه اول و به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه، از دانشگاه خود فارغ التحصیل شود.
شهید دکتر داریوش رضایی نژاد به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشورمشغول به کار شد .در عرصه ای که فعالیت داشت توانایی فراوانی داشت و نبوغ وتلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خویش قرارداد .در همان نخستین سال شروع به کار ،در آزمون کارشناسی ارشد سال1378 در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شدند. ایشان در تیر ماه سال 1379 ازدواج نمود و صاحب یک فرزند دختر به اسم آرمیتا گردید که؛ قبل از 5سالگی و در برابر دیده گانش شاهد پرپر شدن پدر عزیزش بود.
شهید گرانقدر در طول خدمت پربار خود چندین مقاله در حوزه تخصیصی خود نگاشت و بسیاری ازطرح های تحقیقاتی را رهبری و اجرا نمود.
در پی همین فعالیت های علمی از دانشگاه های متعدد اروپایی جهت ادامه تحصیل و فعالیت پژوهشی از وی دعوت به عمل آمد.این دانشمند مهین پرست به رغم همه این فرصت ها به واسطه عشق به این آب وخاک و روحیات خاص خود که همیشه خود را نمونه یک ایرانی وطن پرست می دانست،به همه آنها نه گفت .
شهید داریوش رضایی نژاد در چند سال اخیر ضمن تدریس و انجام فعالیتهای تحقیقاتی  مسئول اجرای بسیاری از طرح های تحقیقاتی در دانشگاه های تهران،شهید بهشتی و خواجه نصیرالدین طوسی بودند.
لازم به توضیح است شهید رضایی نژاد با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا سال 1390در دانشگاه خواجه نصرالدین طوسی پذیرفته شد ،اما با تأسف بسیار فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی نشد و در تاریخ 1/5/1390 توسط سرویس جاسوسی اسرائیل((موساد)) که؛ نتوانتستند این دانشمند هسته ای پر توان و وطن پرست را تحمل کنند،به شهادت رسید و در جوار بهترین های عالم بشریت در نزد خداوند جای گرفت.
روحش شاد و یادش گرامی

زندگی نامه شهدای عزیز هسته ای کشور
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
یک شنبه 13 مهر 1393

مجید شهریاری:

وی با کسب رتبه دو در سال ۶۳ در آزمون ورودی دانشگاه صنعتی امیر کبیر در رشته الکترونیک پذیرفته شد.

سپس در سال ۶۷ باکسب رتبه نخست در رشته مهندسی هسته‌ای پذیرفته شد.و در نهایت در سال ۷۷

موفق شدکه دکترای خود را رشته تکنولوژی فناوری هسته‌ای را از دانشگاه امیر کبیر دریافت کند. وی پس از

استعفا از دانشگاه امیرکبیر به خاطر نبود بستر مناسب برای همکاری وی در سال ۱۳۸۰ به

دانشگاه شهید بهشتی پیوست. و در سال ۸۵ با راه‌اندازی دانشکده مهندسی هسته‌ای دانشگاه

شهید بهشتی به عضویت هیئت علمی آن درآمد.

همراه با دکتر مسعود علیمحمدی، دکترای فیزیک ذرات بنیادی و عضو هیات علمی دانشگاه تهران،

از مشاوران ایران در پروژه مهم سزامی بودند.

برگزاری دوره‌هایی چون «کارگاه آموزشی آشنائی با کدهای محاسباتی راکتورهای هسته ای» از جمله

سوابق دکتر شهریاری بوده‌است. یکی از طرح‌های مهم دکتر شهریاری، طراحی‌های تئوریک مربوط به

ساخت نسل جدید راکتورهای هسته‌ای است که بازتاب زیادی نیز در مراکز علمی جهان داشت. او از جمله

کارشناس ارشد مبارزه با کرم رایانه‌ایاستاکس‌نت بود.

ترور استادان فیزیک هسته‌ای دانشگاه شهید بهشتی ایران در تهران در ۸ آذر ۱۳۸۹ باعث کشته‌شدن یک

تن از این استادان شد. این انفجارها که برای ترور مجید شهریاری و فریدون عباسی دو تن از استادان فیزیک

دانشگاه شهید بهشتی انجام شد موجب کشته شدن مجید شهریاری و مجروح شدن ۲ نفر از همراهان

وی شد.

گرچه خانواده وی مایل بودند که فرزندشان در زنجان دفن شود اما نهایت وی در امامزاده صالح تهران دفن‌شد.

 

شهید علیمحمدی

او مدرک کارشناسی را از دانشگاه شیراز (۱۳۶۴) و کارشناسی ارشد (۱۳۶۷) و دکترای فیزیک با گرایش

ذرات بنیادی را از دانشگاه صنعتی شریف در سال ۱۳۷۱ کسب کرد. او از دانشجویان نخستین دوره دکترای

فیزیک در داخل ایران بود و نخستین شخصی است که در ایران دکترای خود را در فیزیک دریافت نموده‌است.

او ده‌ها مقاله ISI منتشر نمود. او همچنین به همراه وحید کریمی پور اولین دانشجویان در پژوهشگاه

دانش‌های بنیادی بودند.

تخصص اصلی او ذرات بنیادی، انرژی‌های بالا و کیهان‌شناسی بوده‌است. با پژوهشگاه دانشهای بنیادی

(مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات) نیز طی سال‌های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۰ همکاری داشته‌اند.

از جمله درسهایی ارایه شده توسط وی می‌توان به مکانیک کوانتومی و الکترومغناطیس، مکانیک آماری،

ذرات بنیادی و نظریه میدان‌های کوانتمی اشاره کرد. علیمحمدی، یکی از برگزیدگان جشنواره بین‌المللی

خوارزمی در سال ۸۶ بود و در پژوهش‌های بنیادی رتبه دوم را کسب کرد.

وی از سال ۱۳۷۴ در دانشکده فیزیک دانشگاه تهران مشغول به تدریس بود و عضو هیئت علمی

و ممیزه این دانشگاه بود. وی همچنین در مقاطع مختلف تحصیلی شاخه فیزیک در تربیت معلم،

وی همچنین به عنوان استاد راهنما و مشاور در پروژه‌های پایان‌نامه‌های مرتبط با علوم فیزیکی، به

فعالیت مشغول بوده.

روابط عمومی سازمان بسیج مستضعفین در پیام تسلیتی که به جهت ترور مسعود علی‌محمدی

منتشر کرده، مدعی شد که مسعود علی‌محمدی در دانشگاه مالک اشتر و دانشگاه امام حسین نیز تدریس

می‌کرده‌است. محمد سهیمی مدعی شده‌است که او در این دانشگاه تدریس نمی‌کرده‌است.

وبگاه تابناک نیز همکاری وی با نهادهای نظامی را تنها در دوره جنگ ایران و عراق تایید می‌کند.

انفجار بمب در قیطریه تهران در ساعت ۷:۳۰ صبح ۲۲ دی ۱۳۸۸ روی داد. در این حادثه مسعود علی‌محمدی

شهید شد، دو فرد دیگر زخمی شدند و خساراتی به ساختمان مجاور وارد شد. بمب منفجرشده در یک

موتورسیکلت که به فاصله یک متری از در ورودی منزل علی‌محمدی به یک درخت بسته شده بود،

جاسازی شده بود.

 

شهید رضایی نژاد:

فردی که توسط تروریست‌های کوردل مورد سوء‌ قصد قرار گرفته و به شهادت رسیده ‘داریوش رضایی نژاد’

دانشجوی رشته برق و الکترونیک  بوده است.

به گفته فارس رضایی‌نژاد سال ۸۷ به همراه ۲۰ نفر دیگر در دوره کارشناسی ارشد مهندسی برق

(گرایش قدرت) دانشگاه خواجه نصیر با دانشگاه هانور آلمان پذیرفته شده بود.

به گزارش ایرنا بنابر اظهارات منابع موثق وی از نخبگان برجسته و علمی کشور در زمینه برق و الکترونیک

بوده و با دانشگاه‌ها و مراکز علمی کشور همکاری داشته است

این حادثه زمانی رخ داد که داریوش رضایی نژاد به همراه همسرش در زمان بازگشت از محل کار به

مهد کودکی که فرزندشان آنجا نگهداری می شد مراجعه کردند و در مقابل مهدکودک مورد سوء قصد قرار گرفتند.

جزئیات ترور
شاهدان عینی به عصر ایران گفتند که این دانشمند هسته ای به همراه همسر و دختر خردسالش،

مقابل در خانه شان و در درون خودروی سواری خود مورد هدف تروریست ها قرار گرفت.

یکی از همسایه ها  گفت: تروریست ها دو موتور سوار بودند که کلاه کاسکت داشتند و صورتشان

دیده نمی شد.یک خانم میانسال نیز درباره ماجرا گفت: بلافاصله بعد از شنیدن صدای چند شلیک ،

به کوچه آمدم و پیکر غرقه به خون او را دیدم که در آغوش همسرش بود و همسرش نیز که در این حادثه

آسیب دیده بود ، جیغ می کشید و فریاد می زد: تو را به خدا کمک کنید!

صحنه رقت انگیز دیگر نیز گریه های دختر خردسال این دانشمند هسته ای بود که شوکه شده بود و مدام گریه

می کرد که فوراً او را بغل کردم و به خانه بردم و به او آب دادم و بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم.

پوکه های باقی مانده در محل نشان می دهد که در این ترور ۵ گلوله شلیک شد که یک گلوله به گردن

این دانشمند و گلوله دیگر به دست وی اصابت کرده است.

همچنین یک گلوله به در خانه اصابت کرده است.ضاربان بعد از ترور از محل متواری شدند. این عده

همچنین  گفتند که نیم ساعت طول کشید تا اورژانس به محل حادثه برسد.

گفتنی است این حادثه در خیابان بنی‌هاشم خیابان خادم رضائیان رخ داده است .

آخرین وضعیت همسر شهید رضایی‌نژاد

همسر شهید داریوش رضایی‌نژاد که در پی حادثه ترور شنبه اول مرداد ماه شاهد شهادت همسرش بود

خود نیز در جریان این حادثه زخمی شده و در یکی از بیمارستانهای تهران به سر می‌برد اما خانواده وی از حال

مساعد وی خبر می دهند. شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی نژاد که وی نیز در حادثه ترور همسرش،

آسیب دیده است هم اکنون

در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است.

تمری – دایی شهره پیرانی درباره آخرین وضعیت همسر شهید رضایی نژاد گفت: وضعیت عمومی

خانم پیرانی خوب است.شهره پیرانی فارغ التحصیل مقطع کارشناسی ارشد رشته علوم سیاسی

دانشگاه تهران و اهل آبدانان استان ایلام است.علی عزتی – نماینده مردم آبدانان گفت: همسر شهید

رضایی نژاد زخمی شده و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری شده و پیگیری ها نشان داده که

وضعیتش مناسب است.

نماینده مردم آبدانان با بیان اینکه امروز برای عیادت همسر شید رضایی نژاد در بیمارستان حاضر می شود گفت:

شهید رضایی نژاد جزو نخبه های استان ایلام بود و به لحاظ دانشگاهی نیز نخبه بوده است.

 

شهید احمدی روشن:

مصطفی احمدی روشن (۱۷ شهریور ۱۳۵۸ در تهران – ۲۱ دی ۱۳۹۰ تهران) معاون بازرگانی سایت هسته‌ای

نطنز بود که پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی) ترور شد. او دانش‌آموخته مقطع کارشناسی رشته مهندسی

شیمی در سال ۱۳۸۱ از دانشگاه صنعتی شریف بود. این شهید دارای چندین مقاله ISI به زبان‌های انگلیسی و

فارسی بوده است. وی دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می‌رفته

است. به گفته دوستان وی شهید احمدی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران

بوده است. معاون بازرگانی سایت نطنز شخصی شوخ و باصفا و در عین حال در مدیریت جدی و قاطع بوده است.

وی در دوران دانشجویی معاون فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه شریف بوده است. همچنین وی در راهپیمایی

عظیم ۹دی ۸۸ روز تجدید بیعت با ولایت حضور داشته است.

از شهید احمدی روشن یک فرزند به نام «علی» به یادگار مانده است. ترور وی در سالگرد ترور دیگر

استاد فیزیک ایران مسعود علی‌محمدی صورت گرفت. فرد دیگری که همراه وی بود نیز در بیمارستان رسالت جان

باخت.

زندگینامه شهید همت
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
شنبه 12 مهر 1393

اینن همان کتابی هست که مرا عاشق کرد، تا این نوشته ها با دل تو چه ها کند:

دور تا دور اتاق زن هاي چادر مشکي نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ کدامشان را به جا بياورد . چشمش افتاد به مرد جواني که بالاي اتاق نشسته بود و خجالت کشيد ؛ چادر نداشت . گفت « برادر همت ! شما اينجا چه کار مي کنيد ؟ » جوان انگار که بدش آمده باشد از حرف او ابروهايش را در هم کشيد گفت « اسم من همت نيست ،من عبدالحسين زيدم … »


دفعه دهم بود؟دوازدهم؟سيزدهم؟…ديگر حساب از دستش در رفته بود . از صبح تا حالا ،از اول به آخر ، از آخر به اول…اصلاً چرا بايد چنين خوابي ببيند ؟ او که با اين بنده خدا حسابي ندارد! از او چيزي نمي داند جز اين که بداخلاق است ، شلوار کردي مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود… ـ اين را دختر بچه هاي پاوه مي گويند ، لابد چون سرش هميشه پايين است ـ با اين حال مثل عصا قورت داده ها است .

حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت «اصلاً اين چيزها به من چه ربطي دارد ؟ من آمده ام کمکي به اين مردم بدبخت بکنم و يکي از همين روزها هم شهيد شوم . »

نمي دانستم شهادت به اين راحتي نيست . آن روزها خيلي ادعا داشتم در راه منطقه شايد تنها فرد ماشين بودم که تمام مدت قرآن دستم بود . فکر مي کردم اين سفر ، سفر آخرت است . وقتي برادري که مسئوليت گروه ما را به عهده داشت از من پرسيد «کجا مي خواهيد اعزام شويد ؟ » فکر کردم در شأن شهيد نيست که مسيرش را خودش تعيين کند ، گفتم «هرجا ماند که کسي نرفت مرا همان جا اعزام کنيد » لابد آن چهار پنج نفري که شدند همسفر من و به پاوه آمدند هم همين را گفته بودند ، چون وقتي رسيديم آنجا ديديم واقعاً جايي نيست که هر کسي برود . آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود ،پاوه را هم دکتر چمران تازه آزاد کرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه و خيلي خسته ، چون ماشينمان پيش از آنکه به باختران برسد مقداري از راه را اشتباه رفت . اما خستگي درکرده و نکرده پيغام مسئول روابط عمومي سپاه پاوه را آوردند که خواهر و برادرهاي اعزامي بيايند براي جلسه .

جواني که از درآمد تو ، لباس سپاه تنش نبود ؛ يک پيرهن چيني داشت و لبه جيبش عکس امام را زده بود که مي خنديد . شلوارش کردي بود ـ هرچند به او نمي آمد کرد باشد . جثه اش نحيف بود ،ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش … نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت ، ياد روزهاي بچگي … اهواز ، تبريز ، تهران ؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يک دور گشته بودند . رو کرد به دوستش، گفت «بين برادرهاي کرد چه برادرهاي خوبي پيدا مي شوند!» دوستش خنديد و گفت «برادر همت از بچه هاي اصفهان است . من تو دانشسرا باهاش همکلاس بوده ام . اينجا مسئول روابط عمومي سپاه است . »

صحبت اصلي ايشان آن روز اين بود که منطقه ، منطقه سني نشين است ، وحدتي که امام گفته اند بايد حفظ شود و ما حق نداريم پيامبر و قرآن را فداي حضرت علي بکنيم . گفتند «در اين منطقه نبايد از طرف شما صحبتي از حضرت علي بشود . »

صحبت هاي حاجي که تمام شد يکي از آقايان که ظاهراً از روحانيون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند . بعد ، به خاطر سئوالي که من کردم بحثي شد و من به امام علي قسم خوردم ! آن روحاني عصباني شد و رفت بيرون . حاجي هم برگشت و با عصبانيت گفت « خواهر ، من تا حالا براي شما قصه مي گفتم ؟ » براي من خيلي گران تمام شد ، بين همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند…از جلسه آمدم بيرون ، بغض هم کرده بودم . در آن لحظه آرزو داشتم برگردم اصفهان ولي جرأت نداشتم .

پدرش ارتشي بود اما هميشه از کارهاي او رو ترش مي کرد . دوران پيروزي انقلاب که راهپيمايي مي رفت بابا کفري مي شد ، مي گفت « دختر را چه به اين کارها ! من نمي دانم تو رفتي دانشگاه ، درس بخواني ، کسي شوي براي خودت ، يا کار دست ما بدهي ؟ » اما او نمي توانست نرود ، نکند ،نخواند ؛ دست خودش نبود…

خبر جنگ که آمد من قم بودم . گفتند گروهک ها در کردستان آشوب کرده اند ، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه . آنجا قرار بود عده اي از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه ، من هم راه افتادم . در دلم هول عجيبي بود . در دفترچه ام نوشته ام احساس مي کردم در اين جنگ بايد خيلي سختي بکشم . وقتي همان روز اول آن اتفاق افتاد و وقتي گريه هايم را کردم ، ديدم سختي ها از همين جا شروع شده و تصميم گرفتم بمانم …کم کم کلاس هايمان راه افتاد و سرم شلوغ شد .

برخلاف آن برخوردي که بين من و حاجي پيش آمد ، ايشان خصوصيتي داشت که شايد هيچ کدام از برادرهاي آنجا نداشتند . غذا که مي رسيد اول بايد براي خانم ها مي‎آمد ، مطلب و نشريه جديد همين طور . اما گاهي که من در اتاق تنها مي ماندم حاجي تا دم در هم نمي آمد. يک بار که مأموريت هم گروه هايم سه روز طول کشيد من هم سه روز گرسنگي کشيدم ، چون ظاهراً فقط حاجي بود که به اين چيزها توجه داشت .

نگاهش را دوباره دور تا دور اتاق چرخاند و همان طور که نايلون خالي نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازي مي کرد ، چانه اش را گذاشت روي کاسه زانويش . فکر کرد « بي انصاف ها ! نيامدند ببينند اين يک نفري که اينجا مانده زنده است يا مرده » بعد انگار بخواهد بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را داد پايين و زمزمه کرد « اگر آن جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اينجا سر مي زد ، اين قدر زمخت برخورد نمي کرد . »

برخوردهاي ايشان با من تند بود ـ يا لااقل به نظر من اين طور مي آمد . به نظرم مي آمد ايشان خيلي جدي و حتي بداخلاق است .

يک شب ، از مناطقي که اعزام شده بوديم برگشتيم به ساختمان خودمان . من متوجه شدم دو نفر نيروي جديد به اتاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان پانزده شانزده ساله . اينها مقدار زيادي طلا دستشان بود ، وسايل فيلمبرداري و دوربين گران قيمت با خودشان داشتند و عجيب تر اين که يکي شان وقتي کيفش را باز کرد پر بود از پول هاي زمان شاه . من احساس کردم شرايط و رفتار اينها مشکوک است ولي به روي خودم نياوردم . فقط عبوس نشستم گوشه اتاق . کمي که گذشت کاغذي از کيف دستي يکي از اينها افتاد روي زمين . من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که ظن نمي برد من بخواهم کاري برايش انجام دهم و لابد فکر کرده بود لو رفته اند ، حمله کرد و کاغذ را از دست من کشيد و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به يکي از برادرها و گفتم « به برادر همت بگوييد علت اين مسائل مشکوک که در اين اتاق اتفاق افتاده چيست ؟ »کمي که گذشت ايشان فرستادند دنبال من . خيلي عصباني بودند . با لحني که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند « شما چرا متوجه نيستيد چه افرادي مي آيند داخل اتاق و همنشينتان مي شوند؟» من هم که خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم که اين اتفاقات پيش آمد ، گفتم «اتفاقاً من مي خواهم اين انتقاد را به شما بکنم ، چون مسئوليت ساختمان ما با شماست . آن موقع که اينها وارد ساختمان شده اند ما اصلاً اينجا نبوده ايم ، اعزام شده بوديم روستاهاي اطراف . » اما ايشان همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که « احتمالاً اين نقشه بمب گذاريي باشد … شما بايد تا صبح مواظب اين دخترها باشيد » من گفتم «نه ، اين کار را نمي کنم ، چون ـ بي تعارف ـ مي ترسم با اينها توي يک اتاق بمانم .» بعد حاجي آمد آن دو دختر را از ما جدا کرد .

نصف شب بود که ديدم يکي پنجره اتاق ما را مي زند . بين همه من بيدار شدم آمدم دم پنجره ديدم حاجي اسلحه به دوشش دارد و خيلي نگران است . انگار همه اين ساعت ها را همان اطراف ساختمان ما کشيک مي داده . گفتند « الآن يک خواهري توي تاريکي رفت به سمت پايين . شما برويد ببينيد اين کسي که رفت ، از خواهرهاي خودمان بود يا يکي از آن دو نفر . » حالا ، آن پايين که ايشان مي گفت دستشويي و اين چيزها بود کنار يک باغ . جاي ترسناکي بود ، اصلاً منطقه حالت ترسناکي داشت . من مانده بودم تو رودربايستي . مي ترسيدم ! با چه وحشتي رفتم پايين و زدم به دل تاريکي . يک لحظه برگشتم گفتم حتماً حاجي دارد دنبال من مي آيد که نترسم . ديدم نه ، اصلاً از ايشان خبري نيست ، من را رها کرده ! خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم يکي از نيروهاي اعزامي خودمان است .

کمي بعد از اين ماجرا ايشان از من خواستگاري کردند، البته به واسطه خانم يکي از دوستانشان . براي من همه اينها غيرمنتظره بود . آن موقع ها من از خود «برادر همت » هم حزب اللهي تر بودم . فکر مي کردم اگر کسي به من بگويد بيا ازدواج کنيم عين توهين است . دلم جاي ديگر بود ، شهادت و … به جز اينها ، هنوز از برخورد اول حاجي دلخور بودم . وقتي صحبت خواستگاري شد از حرص آن جلسه هم که بود گفتم « نه . » خودشان البته خيلي اصرار مي کردند که حداقل با هم صحبت کنيم . من پيغام دادم « آدم که نمي خواهد چيزي بخرد وارد مغازه نمي شود . من نمي خواهم ازدواج کنم ، دليلي ندارد صحبت کنم . » بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان ، اما مريضي سختي گرفتم . منطقه آلوده بود . بيشتر بچه ها حصبه گرفته بودند . من حالم وخيم شد و بيمارستان بستري شدم . دوستان و هم گروه هايم دسته جمعي مي آمدند ملاقاتم . حاجي هم آمد . دو بار ، و تنها .

سرش را که از بالش برداشت و نيم خيز شد ، همت را ديد. مثل دفعه قبل همان جا در قاب در ايستاده بود . کفش هايي شبيه گالش به پا داشت و خاک وگل تا پاتاوه‎هايش مي رسيد ؛ لابد تازه از منطقه مي آمد . دختر خواست تعارفش کند بيايد تُو ، اما نتوانست ، گلويش خشک شده بود ، از او مي ترسيد فقط زير لب سلامش را عليک گفت و هر دو ساکت شدند . همت اين پا و آن پا شد و به موهايش که از گرد و غبار قدري کدر بود دست کشيد . بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن : امروز اين قدر کشته شدند ، چند نفر اسير گرفتيم ، چه مناطقي آزاد شدند… همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت . دختر خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد «مگر من فرماندهش هستم که آمد و همه چيز را به من گزارش داد!»

وقتي برگشتم اصفهان فکرش را هم نمي کردم که ديگر تا آخر عمرم برادر همت را ببينم . يک روز رفتم دانشگاه. بچه هايي که با آنها منطقه بودم سراغ مرا گرفته بودند . فکر کردم لابد کاري هست . آنجا که رسيدم ، هنوز احوالپرسي مان تمام نشده بود که حاجي از در آمد تُو . فهميدم قرار است با ايشان صحبت کنم و خودشان اين برنامه را چيده بودند . خُب ، عصباني شدم و برخورد تندي کردم . حاجي گفت « شما همه اش از جهاد حرف مي زنيد . فکر کرده ايد من خشکه مقدسم ، شما را توي خانه زنداني مي کنم ؟ نه ، من اصلاً دوست دارم خانمم چريک باشد ، زن خانه دار نمي خواهم !» اولين بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاري مي کرد . گفتم « نه ! » و خدا مي داند که آن روزها اصلاً نيت ازدواج نداشتم و راستش از حاجي هم مي ترسيدم . صدايش را که مي شنيدم تنم مي لرزيد اين را رويم نشد به حاجي بگويم ؛ بگويم هيچ دختري با کسي که از او مي ترسد ، ازدواج نمي کند .

يک سال بعد برگشتم پاوه . اتفاقات عجيبي دست به دست هم داد تا من پاوه بروم و نه جاي ديگر . قبل از رفتن، براي هرجا استخاره کردم بد آمد ،اما براي مناطق کردستان بسيار خوب آمد . من به دوستم که همراهم بود گفتم « فرمانده سپاه پاوه برادر همت نامي است که يک زماني از من خواستگاري کرده . من آنجا نمي آيم . مي رويم سقز . وقتي رسيديم آموزش و پرورش باختران و پرسيدند کجا مي خواهيد اعزام شويد ، همين را مي گويي ؛ هرجا به جز پاوه ! »

يک روز باراني سخت رسيديم باختران . از يک دستفروش دو جفت پوتين خريديم و رفتيم آموزش و پرورش . آنجا آن آقاي مسئول پرسيد «خُب، خواهرها کجا مي خواهيد برويد ؟ » دوست من گفت « پاوه ! » آن بنده خدا هم نوشت پاوه . من زبانم بند آمده بود . به هر حال حکم را زدند و ما همان روز عصر راه افتاديم سمت پاوه . من تمام راه گريه مي کردم . آدم بعضي وقت ها نمي داند گريه اش براي چيست ؟ مثل دوستم که خودش هم نمي دانست چطور شد که بعد از آن همه سفارش هاي من ، اسم پاوه را به زبان آورد .

حاجي اما پاوه نبود ، رفته بود مکه . ما جا نداشتيم و اتاقي را که ايشان کارهاي اداريش را انجام مي داد موقتي به ما دادند تا خودشان برگشتند . تا آن وقت من در مدرسه اي در پاوه مشغول شدم . بعد از يکي از عمليات ها بود که ما در مدرسه مان برنامه اي گذاشتيم تا يکي از برادرها بيايد درباره نحوه عمليات، موقعيت ها و شرايط آن براي بچه ها صحبت کند. مدير مدرسه حاج همت را پيشنهاد کرد . من چون با او مسئله داشتم مُصر بودم به جاي او فرماندار پاوه بيايد .

يک ساعت به شروع برنامه تلفن زدند که آقاي فرماندار حالشان بد است ، نمي توانند بيايند . مدير مدرسه هم حاجي را که تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود خبر کرد . من براي اين که با ايشان برخورد پيدا نکنم رفتم کتابخانه مدرسه که يک زيرزمين بود .

پيرمرد سرايدار در را باز کرد و مثل دو دفعه قبل ، از پله هاي زيرزمين که خواست پايين بيايد ، کف دستش را گذاشت روي کلاه پيچش ، انگار مي ترسيد از سرش بيفتد. بعد هم به اندازه دو دفعه قبل به خودش فشار آورد تا جمله اش را به فارسي و طوري که او بفهمد ادا کند : « آقاي مدير گفتند بياييد ،الان که برادر همت مي خواهند بيايند شما در دفتر باشيد ! » دختر نمي فهميد چه اصراري هست او هم برود دفتر . به چشم هاي پيرمرد که معلوم نبود چرا مدام از آنها آب مي آمد نگاه کرد و غيظش را خورد . چادرش را زد زير بغلش و بي آنکه چيزي بگويد پله ها را دو تا يکي رفت بالا . تقه اي به در دفتر زد که خودش هم نشنيد و آن را باز کرد که بگويد « من کار دارم . نمي توانم بيايم » ، اما قبل از آن که حرفي بزند چشمش افتاد به همت . ناخودآگاه چادرش را جلوتر کشيد . ديگر به سختي او را مي ديد . اول فکر کرد اشتباه گرفته . چقدر فرق کرده بود ! سرش را تراشيده بود . لاغر و آفتاب سوخته . نگاهش زير بود مثل هميشه . جلو پاي او بلند شد و به قامت ايستاد . گفت « خوش آمديد ! خوب کرديد دوباره تشريف آورديد پاوه ! »

فردا شب همين روز بود که خانم يکي از دوستانشان را فرستادند براي خواستگاري مجدد . ظاهراً براي حاجي سنگين بود که اين کار را بکند ، چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت کند . گفت « فقط يک چيز را به شما بگويم : ايشان حتماً شهيد مي شوند ، سر شهادتشان خيلي ها قسم خورده اند . »

من مانده بودم چه کار کنم . خسته شده بودم . احساس مي کردم فشار زيادي به من وارد مي شود . خواب هايي مي ديدم که بيشتر نگرانم مي کرد . نيت چهل روز روزه و دعاي توسل کردم . با خودم گفتم بعد از اين چهل شب اولين کسي که آمد خواستگاري جواب مي دهم . شب سي و نهم يا چهلم بود که حاجي مجدد خواستگاري کردند و من جواب مثبت دادم . دلم گرم بود . استخاره ام آيه اي از سوره کهف آمد و تفسيرش چيزي بود که با حال و هواي من جور مي آمد : « بسيار خوب است . شما براي کاري که مي خواهيد انجام دهيد مصيبت زياد مي کشيد اما نهايت به فوزي عظيم دست پيدا مي کنيد . » به حاجي گفتم « خانواده من تيپ خاص خودشان را دارند . چندان مذهبي نيستند و از سپاهي ها هم خوششان نمي آيد. احتمالاً پدر و مادرم مخالفت خواهند کرد ، صحبت با اينها با خود شما . و ديگر اين که من مي خواهم بدون مهريه ازدواج کنم . شما وقتي مي رويد پدرم را راضي کنيد مهر تعيين نکنيد . » ايشان گفتند « من وقت اين کارها را ندارم . » گفتم « خُب، شما که وقت اين کارها را نداريد ازدواج نکنيد . شما را به خير و ما را به سلامت ! » و بلند شدم . حاجي گفت «درست است که من وقت ندارم ، ولي به خدا توکل دارم .» بعد مکث کرد ، گفت «فقط به شما بگويم خطبه عقد ما جاري شده . من حج که بودم هر بار خانه خدا را طواف کردم شما را هم کنار خودم مي ديدم . آن موقع فکر مي کردم اين نفس من است که اينجا هم نمي گذارد به عبادتم برسم ، ولي بعد که برگشتم منطقه و ديدم شما اينجا هستيد ،ايمان پيدا کردم که آن ، قسمت من بوده که در طواف کنارم مي آمده .» بعد ديگر چيزي نگفتند . مکثشان آن قدر طولاني شد که من فکر کردم صحبتي نيست و بايد بروم . اما ايشان با لحن خاصي گفتند « اگر من اسير شوم يا مجروح ، شما خيلي آزار مي بينيد ؛ باز هم حاضريد با من ازدواج کنيد ؟ » گفتم « من آرم سپاه را خوني مي بينم . من به پاي شهادت شما نشسته ام . »

چقدر ادعا داشت آن روزها ! چقدر خودش را حزب اللهي تر از حاجي مي دانست ! وقتي قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد ، گفت «زندگي من بايد همه چيزش براي خدا باشد . اگر لله مي خواهيد با من ازدواج کنيد صحبت کنيم . » اما حالا مي داند ، يعني احساس مي کند که اينها نبود . عشق و عاشقي هم نبود؛ از حاجي تا همان لحظه عقد خوشش نمي آمد ، حتي بدش مي آمد ! يک جور توفيق بود يا رحمت ، يک خوبي که خدا خواست و به او رسيد ؛ انگار سهم او باشد .

پدرم گفت «تو هرجا رفتي آبروي مرا بردي . حالا جوان مردم هرجا برود مردم مي گويند جاي حلقه برايش يک انگشتر عقيق صد و پنجاه تومني خريده اند ! » حاجي که زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهي کرد ، گفت « شما برويد حلقه تهيه کنيد ، انشاالله بعد با هم صحبت مي کنيم . » حاجي گفت « اين از سر من هم زياد است ! شما دعا کنيد در زندگي مشترک با دختر شما بتوانم حق همين را ادا کنم . » به من مي گفت «هر بار که مي گفتي کفش نمي خواهم ، لباس نمي خواهم ، خدا را شکر مي کردم . توي دلم مي گفتم اين همان است ! همان است که دنبالش مي گشتم . »آخر ، حاجي دست مرا موقع خريد باز گذاشته بود که هرچه مي خواهم انتخاب کنم ، اما من فقط يک حلقه هزار توماني برداشتم . هيچ مراسم خاصي نداشتيم. براي عقد که مي رفتيم يک جفت کفش ملي بندي پايم بود و مقنعه مشکي سرم که خانم برادر حاجي آن را برداشت و جايش يک روسري کرم داد،گفت « شگون ندارد!» حاجي هم با لباس سپاه آمد ، البته لباس سپاه برادرش، چون به کهنگي لباس خودشان نبود ، هرچند به قد او کمي بلند بود و حاجي پاچه هاي شلوار را براي آن که اندازه شود گتر کرده بود. اگر کسي ايشان را مي ديد فکر مي کرد اعزام است براي جبهه . به حاجي گفتم « من فقط يک درخواست دارم ؛ براي عقد برويم پيش امام . » ايشان آن لحظه حرفي نزدند اما يکي دو روز بعد آمدند و گفتند «شما هر تقاضايي داريد انجام مي دهم ، ولي از من نخواهيد لحظه اي از عمر مردي را که بايد صرف اين همه مسلمان شود براي عقد خودم اختصاص بدهم . سر پل صراط نمي توانم اين قصور را جواب بدهم.»

بالاخره همان اصفهان عقد کرديم و موقع عقد پدرم دوباره روي مسئله مهريه پافشاري کرد . به حاجي گفتم « قرار بود شما صحبت کنيد » گفت « آخر خوب نيست آدم به پدر دختري بگويد من مي خواهم دخترتان را بدون مهريه عقد کنم . » پدرم هم کوتاه نمي آمد . من دلخور شدم و به قهر بلند شدم بيايم بيرون . اما حاجي اشاره کرد که بنشينم . رو کرد به پدرم ، گفت « من جفت خودم را پيدا کرده ام ، به خاطر اين چيزها هم از دست نمي دهم . » به قول برادرم جاذبه کلامي حاجي زياد بود و پدر در نهايت گفتند « هر طور مي دانيد مسئله را حل کنيد » شبي که عقد کرديم رفتيم خانه پدري حاجي ، چون قرار بود ايشان فردا برگردند کردستان . آن شب حاجي تا صبح گريه مي کرد . نمي دانم شايد احساس گناه داشت ،شايد ياد بسيجي هاي کم سن و سالي افتاده بود که شهيد شده بودند . گريه کرد و قرآن خواند . مخصوصاً اين سوره « يس » را با سوز عجيبي مي خواند .

بعد از نماز صبح از من پرسيد « دوست داري کجا برويم؟»گفتم «گلزار شهدا.» سرش را به حالت شکر رو به آسمان کرد ،گفت « مي ترسيدم غير از اين بگويي » چند ساعت آنجا بوديم . حاجي دلش نمي آمد برگرديم . از هرکدام از شهداي آنجا خاطره‎اي داشت ، شرح و تفصيل مي داد ،زمزمه هايي مي کرد و اشک مي ريخت . من گوش مي دادم و نگاهش مي کردم ، به او حسوديم مي شد .

صبح روز بعد با هم آمديم پاوه .

ماشين که دوباره ايستاد و حاجي براي پياده شدن نيم خيز شد ديگر طاقت نياورد ، گفت « تا پاوه مي خواهيد همين طور سوار و پياده شويد ؟ توي اين بارون ؟ » حاجي چيزي نگفت ، پياده شد . او هم پي اش . قطره هاي باران روي کتف هاي حاجي مي خورد و سرازير مي شد پشتش . دلش آرام نگرفت . بلند گفت «کاش باد گيرتان را برداشته بوديم !»اما او حواسش نبود . چشمش که به بچه ها و سنگرها مي افتاد ديگر حواسش به هيچ چيز نبود . چند نفر که بيرون بودند جلو دويدند و شروع کردند بدن و لباس حاجي را دست کشيدن و بوييدن . يکي شان ، انگار همت پدرش باشد ، پشت او را بوسيد و با دل تنگي گفت «اين چند روز که نبوديد سنگرهامان را آب گرفت ، خيلي اذيت شديم . » حاجي با حوصله گوش مي داد و دست هايش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها. انگار مي خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا بدهد.

وقتي برمي گشتند داخل ماشين ، حس کرد حاجي هول و ولا دارد . بخار نفسش را مي ديد که تند تند در فضا گم مي شود . گفت « پيشاني تان خيس عرق است ، آرام تر برويم . » حاجي گفت « بايد هرچه زودتر خودمان را برسانيم پاوه »

همين که رسيديم پاوه ايشان مرا گذاشت داخل همان ساختماني که قبلاً با گروه خودمان بوديم و رفت . بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته ، براي پيگيري مشکلات آن بچه ها که سنگرشان آب افتاده بود . راستش من تعجب کردم . حاجي را آدم خشني مي دانستم . اما همان جا در کردستان با آن که مدتش کوتاه بود و ما چندان کنار هم نبوديم متوجه شدم اين حاجي چقدر با آن « برادر همت » که من مي شناختم و حتي باهمه آدم ها فرق دارد . اصلاً محبت ها فرق کرده بود . شايد خطبه عقد از معجزات اسلام باشد ؛ وقتي جاري مي شود خيلي چيزها تغيير مي کند .

يادم مي آيد ايشان رفته بود براي پاکسازي ارتفاعات « شمشير » و من براي کاري رفتم باختران . موقع برگشتن حاجي ديده بود پاوه نيستم ، آمد آنجا دنبالم . من وقتي چشمم افتاد به او شروع کردم گريه کردن . به من مي گفت «چرا اين قدر گريه مي کنيد؟» و من فقط اشک مي ريختم ، نمي توانستم صحبت کنم . حاجي هم گذاشت من خوب گريه کردم . بعد گفتم « در اين چند شب همه اش خواب تو را مي ديدم . خواب مي ديدم وسط يک بيابان تاريک يک کلبه است . من اين طرف ، تو آن طرف . من مدام مي خواهم تو را صدا بزنم . « يا حسين، يا حسين» مي کنم و تو نمي فهمي. همه اش فکر مي کردم از اين عمليات زنده برنمي گردي . »

حاجي آن شب مرا برد خانه عمويش ، گفت « اگر خدا توفيق بدهد مي خواهم براي عمليات بروم جنوب . » من خيلي بي تابي کردم ، گفتم « با شما مي آيم . » اما ايشان اجازه نمي دادند . مقدمات عمليات فتح المبين بود و حاجي سختي آن شرايط را مي دانست . نمي خواست چيزي به من بگويد ، فقط مي گفت «من اصلاً راضي نيستم شما با من بياييد . » زمستان بود که حاجي رفت و من سخت مريض شدم ، اما دلم آرام نگرفت . به نيت اين که سالم برگردد سه روز روزه گرفتم . ظهر جمعه ، نماز جناب جعفر طيار مي خواندم که ديدم حاجي يکي را فرستاده دنبال من که بروم دزفول .

کمي گردن کشيد و از بالاي شانه پاسداري که جلو نشسته بود خيابان را نگاه کرد . حاجي چند متر جلوتر ايستاده بود ، سرش پايين بود و تسبيح مي گرداند . با خودش فکر کرد «انگار نه انگار منتظر کسي است … اصلاً ما را نديد . » تا ماشين ايستاد و بقيه پياده شدند و حاجي آمد بالا به نظرش يک عمر طول کشيد . حاجي همين که نشست گفت « اولين بار بود که فهميدم چشم انتظاري چقدر تلخ است ! فهميدم بدون تو چقدر غريبم ! »

دوست داشتم به او بگويم « پس حالا مي فهمي من چه مي کشم » اما دلم نيامد . مي دانستم نگران و ناراحت مي شود .

به دو هفته اي که بعد از اين در دزفول ماندم دوست ندارم فکر کنم از آن روزها بدم مي آيد . بعدها روزهاي خيلي سخت تري به ما گذشت ، اما در ذهن من آن دو هفته زيبا نيست . ما جايي براي اسکان نداشتيم و رفتيم منزل يکي از برادرهاي بسيج . خُب، زمان جنگ بود ؛ هرکس هنر مي کرد زندگي خودش را مي توانست جمع و جور کند. من احساس مي کردم مزاحم اين خانواده هستيم . يک روز رفتم طبقه بالا ديدم اتاقي روي پشت بام هست که صاحبخانه آن را مرغداري کرده . چون منطقه را دائم بمباران مي کردند و معمولاً کسي از طبقه بالا استفاده نمي کرد ، من کف آن مرغداني را آب انداختم و با چاقو زمينش را تراشيدم . حاجي هم يک ملحفه سفيد آورد با پونز پرده زديم که بشود دو تا اتاق . بعد هم با پول تو جيبي ام کمي خرت و پرت خريدم : دو تا بشقاب ، دو تا قاشق ، دو تا کاسه و يک سفره کوچک . يک پتو هم از پتوهاي سپاه آورديم . يادم هست حتي چراغ خوراک پزي نداشتيم ، يعني نتوانستيم بخريم و آن مدت اصلاً غذاي پختني نخورديم . اين شروع زندگي ما بود و سخت گذشت .

من ناراحتي ريه پيدا کردم ، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه مي کردم . صاحبخانه هم همين که نزديک عمليات شد گذاشت و رفت من در آن ساختمان ـ که بزرگ هم بود ـ تنها ماندم . شهر را درست بلد نبودم و حاجي گاه دو سه روز مي گذشت و نمي‎آمد .

نگاهش دويد روي ساعت : دو ساعت از نيمه شب رفته بود. هول برش داشت . پرسيد « کيه ؟»صداي حاجي را شناخت . اما وقتي در را باز کرد و ديد کسي بيرون نيست ، ترسيد . با دو دلي پايش را گذاشت داخل کوچه و با پاي ديگرش در را نگه داشت که پشتش بسته نشود . ديد حاجي خودش را چسبانده سينه ديوار انگار قايم شده باشد . پرسيد « چرا تو نمي آييد ؟ » حاجي گفت « خجالت مي کشم ! بعد از چند روز که نيامده ام حالا با اين وضع … » و آمد زير نور ايستاد . پوتين هايش را که از گل سنگين بود ، چند بار کوبيد زمين و گناه کارانه سر تا پاي خودش را ورانداز کرد : پر از خاک بود . نگاهش را از حاجي گرفت ، گفت « عيبي ندارد . حالا بياييد…» و بقيه حرفش را خورد . در قلبش آن قدر غرور ، محبت و غم بود که ترسيد اگر يک کلمه ديگر بگويد ، اشکش سرازير شود .

من مردهاي زيادي را مي ديدم ؛ شوهرهاي دوستانم که در راحتي و رفاه بودند ، اما چقدر سر زن و بچه ادعا داشتند . حاجي بزرگوار بود . با آن همه سختي که مي کشيد جا داشت از ما طلبکار باشد ، اما هميشه با شرمندگي مي آمد خانه . آن شب به خاطر اين که آن طور نيايد بنشيند ، رفت زير آب سرد ـ آب گرم نداشتيم . من ديدم خيلي طول کشيد و خبري نشد . دلواپس شدم . حاجي سينوزيت حاد داشت . فکر کردم نکند اصلاً از سرما نفسش بند آمده باشد . آمدم در حمام را زدم . چون جوابي نيامد ، کمي آن را باز کردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده . آن وقت صداي او آمد که «مي خواهي اين آب گل آلود را ببيني مرا بيشتر شرمنده کني ؟ » به خودش سختي مي داد اما طاقت نداشت ما سختي ببينيم. به محض آنکه در جنوب صحبت عمليات شد حاجي مُصر شد که من برگردم . گفت «اگر خداي نکرده موفق نشويم ، عراقي ها خيلي راحت دزفول را با خاک يکسان مي کنند . » گفتم « خُب، من هم مثل بقيه مردم. هر اتفاقي براي اينها بيفتد من هم کنارشان هستم . » حاجي گفت « تو بايد برگردي اصفهان . مردم اينجا بومي همين منطقه اند . اگر بهشان سخت بيايد با خانواده هاشان مي روند مناطق اطراف . از اينها گذشته به خاطر اسلام تو بايد بروي . اگر اينجا باشي من ديگر در خط آرامش ندارم . » اين را که گفت راضي شدم . يعني عقل آدم اين طور وقت ها راضي مي شود ، وگرنه از وقتي نشستم داخل اتوبوس ، تا اصفهان گريه کردم . نمي دانم فکر مي کردم ديگر حاجي را نمي بينم . البته يک ماه بعد ـ که عمليات انجام شد ـ ايشان آمدند ، صحيح و سالم .

ديگر با حاجي منطقه نرفتم تا آقا مهدي ، پسر بزرگمان دنيا آمد ، صبح روزي که مهدي مي خواست دنيا بيايد حاجي از منطقه زنگ زد . خيلي هم بي قرار بود. دائم مي پرسيد « من مطمئن باشم حالت خوب است ؟ مسئله اي پيش نيامده ؟ » گفتم « نه ، همه چيز مثل قبل است . » مادرشان اصرار کردند بگويم « بچه دارد دنيا مي آيد » اما دلم نيامد ، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد .

همان روز بعد از ظهر مهدي دنيا آمد و تا حاجي خبردار شود سه روز طول کشيد . روز چهارم ساعت سه صبح بود که خودش را رساند . ايام محرم بود و حاجي از در که آمد يک شال مشکي هم دور گردنش بود . به نظرم خيلي زيبا چهره آمد . برايش جا آماده کرديم که بخوابد،اما آمد کنار من و مهدي نشست . گفت « مي خواهم پيش شماها باشم . » و آن قدر خسته بود که همان طور نشسته خوابش برد . نزديکي هاي صبح مهدي را بغل گرفت ، گفت « با بچه ام خيلي حرف دارم ، شايد بعدها فرصت نباشد » عجيب بود . انگار مهدي يک آدم بزرگ باشد . من خيلي وقت ها دلم براي آن لحظه تنگ مي شود .

ململ سپيدي را که سر بچه بود با احتياط کنار زد و لب هايش را گذاشت دم گوش او ، زمزمه کرد « بابا ! مي داني چرا اسمت را مي گذارم مهدي ؟ » و اشک هايش تند تند ريخت . او ديد قطره هاي درشت اشک حاجي رو صورت مهدي مي افتد ؛ فکر کرد «حالاست که بي قراري کند » اما بچه سر به راه و ساکت بود و تو دست هاي حاجي کم کم خوابش برد .

گفتم « من مي خواهم با شما بيايم . » حاجي مهدي را نگاه کرد ، گفت « من راضي نيستم شماها بياييد ، من نگرانم . » انگار تکيه کلامش اين بود : « من نگران شما هستم . » اما اين بار کمي قلدري کردم ، گفتم « من ديگر اينجا نمي مانم . تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم ، اما از حق بچه ام نمي گذرم . معلوم نيست تو تا کي هستي . مي خواهم لااقل تا خودت هستي دست محبتت روي سر بچه ام باشد . »

مهدي چهل روزش نشده بود که حاجي آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموي حاجي ساکن شديم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتي که در حق من و مهدي مي کردند آنجا يک احساس شرمندگي دائمي داشتم . فکر مي کردم به هر حال ما آنها را به زحمت انداخته ايم . يک روز که حاجي آمد خانه هر چه با من حرف زد جواب ندادم . هم عصباني بودم هم مي دانستم اگر يک کلمه حرف بزنم اشکم در مي آيد . او هم ديد من چقدر ناراحتم ، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يک وانت برگشت . چند تا وسيله جزئي داشتيم که نصف وانت را به زور پر کرد ، سوار شديم و رفتيم انديمشک به خانه هاي بيمارستان شهيد کلانتري . آنجا حاجي به من گفت « ببين ! من کليد اين خانه را شايد نزديک به يک ماه است که دارم ، ولي ترجيح مي دادم به جاي من و تو بچه هايي که واجب تر هستند بيايند اينجا ساکن شوند من و تو هنوز مي توانستيم خانه عمويم سر کنيم . اصرار تو باعث شد من کاري را که دوست نداشتم انجام بدهم . » من چيزي نگفتم ، يعني حرفي براي گفتن نداشتم . ديگر فهميده بودم مسلماني حاجي با ما فرق دارد . به قول يکي از دوستانش او بهشت را هم تنهايي نمي خواست . به من مي گفت « اگر مي خواهي از تو راضي باشم سعي کن بيشتر با آنهايي رفت و آمد کني که مشکلات دارند ، بلکه با خبر شوم و بتوانم کاري برايشان بکنم . » گاهي که مي گفتم بيشتر پيش ما بياييد ، مي گفت « مطمئن باش زندگي ما از همه بهتر است! آن قدر که من مي آيم به تو سر مي زنم ديگران نمي توانند . بچه هايي هستند که حتي يازده ماه است نتوانسته اند سراغ زن و بچه شان بروند . »

اما آن خانه هاي سازماني در انديمشک از شهر پرت بود، تقريباً داخل بيابان . ما هم آنجا غريب بوديم . يک شب که حاجي آمد سر بزند ، من اصرار کردم «امشب خانه بمانيد » حاجي گفت « امروز خيلي کار دارم ، بايد برگردم . »گفتم « وقتي براي ازدواج با شما استخاره کردم تفسير آيه اين بود که بسيار خوب است ، اما مصيبت زياد مي کشيد . تعبير آن مصيبت ها فکر کنم همين است که شما را کم مي بينيم ، در فراقتان سختي مي کشيم ، دل تنگ مي شويم » يادم هست اين را که گفتم حاجي سرش را بلند کرد و طور خاصي مرا نگاه کرد .

چشم هايش زيبا بود و از حرف او در آنها دل واپسي اي نشست . خواست سر به سر حاجي بگذارد ، بگويد « اين طور نگاه مي کني که مرا از راه به در ببري ؟ »اما از دهانش پريد که «تو بالاخره از طريق اين چشم هايت شهيد مي شوي . » چشم هاي حاجي درخشيد ، پرسيد « چرا؟ »و در نگاهش چنان انتظاري بود که او دلش نيامد بگويد « ولش کن ! ، حرف ديگري بزنيم » ، دلش نيامد بگويد « من نماز مي خوانم ، دعا مي کنم که توبماني ، شهيد نشوي . » آه کشيد ، گفت « چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال . اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده ، اشک هم زياد ريخته . »

اما ته قلبم فکر نمي کردم حاجي شهيد شود . چرا دروغ بگويم ؟ فکر مي کردم دعاهاي من سد راه او مي شود . گاهي که از راه مي رسيد ـ دست خودم نبود ـ مي نشستم و نيم ساعت بي وقفه گريه مي کردم . حاجي مي گفت «چي شده ؟ » مي گفتم« هيچ ! فقط دلم تنگ شده . » مي گفت « ناراحتي من مي روم جبهه ؟ » مي گفتم « نه ، اگر دلم تنگ مي شود به خاطر اين است که تو يک رزمنده اي. اگر غير از اين بود ،دلم برايت تنگ نمي شد . همين خوبي هاي توست که مرا بي قرار مي کند . »

ظاهراً همه بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند . خودش چيزي نمي گفت اما دفترچه يادداشتي داشت و من مي ديدم که اين هميشه زير بغل حاجي است و هرجا مي رود آن را با خودش مي برد . يک غروب که حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند ـ هنوز انديمشک بوديم ـ خيلي اصرار کردم بماند و حاجي قبول نمي کرد . در همان حين از نگهباني مجتمع آمدند گفتند حاجي تلفن فوري دارد . ايشان لباس پوشيد ، رفت و دفترچه را جا گذاشت . تا برگردد ، من بي کار بودم ، دفترچه را باز کردم . چند نامه داخلش بود که بچه هاي لشگر براي او نوشته بودند . يکي شان نوشته بود « من سر پل صراط جلو تو را مي گيرم . سه ماه است توي سنگر نشسته ام به عشق رؤيت روي تو … » نامه هاي ديگر هم شبيه اين. وقتي حاجي برگشت گفتم « تو همين الان بايد بروي!» گفت « نه . رفتم اتفاقاً تلفن از طرف بچه‎هاي خودمان بود ، بهشان گفتم امشب نمي آيم . »گفتم « نه حتماً بايد بروي ، همين الآن ! » حاجي شروع کرد مسخره کردن من که « ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم ؟ چه کنم ؟ تو چه مي خواهي ؟ »گفتم « راستش من اين نامه ها را خواندم . » حاجي ناراحت شد ، گفت «اينها اسراري است بين من و بچه ها نمي خواستم اينها را بفهمي» . بعد سر تکان داد ، گفت « تو فکر نکن من اين قدر آدم بالياقتي هستم . اين بزرگي خود بچه هاست . من يک گناهي به درگاه خدا کرده ام که بايد با محبت اينها عذاب پس بدهم . » گريه اش گرفت ، گفت « وگرنه ، من کي ام که اينها برايم نامه بنويسند؟ » خيلي رقت قلب داشت و من فکر مي کنم اين از ايمان زياد او بود .

خواست از همان اول راستش را بگويد و دل حاجي را به رحم بياورد ، اما نتوانست ، فکر کرد بدجنسي است . گفت « من چند واحد ديگر پاس کنم مي توانم فوق ديپلم بگيرم . حالا که بعد از چند سال رشته ام بازگشايي شده اجازه بدهيد برگردم اصفهان » حاجي زيرچشمي نگاهش کرد و تبسمي لب هايش را لرزاند ، گفت « تو بايد بماني ، با من باشي . مگر نمي گفتي مي خواهي با هم تا لبنان و فلسطين برويم ، برويم قدس را بگيريم؟ پس فکر دانشگاه را بگذار کنار ! اصلاً مگر نمي خواهي شهيد شوي ؟ » ديد حاجي کوتاه نمي آيد ، گفت « ببينيد! اصل قضيه خيلي هم دانشگاه و درس نيست . اينجا عقرب دارد . يکي دو تا هم نه . پريشب خودم يکي شان را تو رختخواب مهدي کشتم . از آن شب از ترس اين که مبادا بچه را عقرب بزند خواب ندارم . تازه الآن هوا خنک است ، فردا که بهار شود اينها خوب چاق و چله مي شوند ، آن وقت ديگر از در و ديوار اين شهر عقرب مي بارد . » حاجي ساکت بود و انگشت هايش انگار بين موهاي پرپشت مهدي گير کرده بود ،تکان نمي خورد . بالاخره گفت « به خاطر چند تا عقرب مي خواهي مرا تنها بگذاري بروي ؟ » و با آن که سرش زير بود حس کرد کنج چشم هاي حاجي چيزي برق زد . گفت «همين چند واحد را بگذرانم ،امتحاناتم که تمام شد ، بياييد دنبالم، با هم برمي گرديم . »

آمدم دانشگاه و به بدتر از عقرب دچار شدم . ديدم همان بچه هايي که قبل از انقلاب فرهنگي با هم بوديم ، بچه هايي که ادعاي انقلابي بودن داشتند و مذهبي بودند ،همه‎شان سرحال و قبراق ، کت و شلوار پوشيده سرکلاس نشسته اند . آن وقت حاجي مي‎آمد جلو چشمم با چشم هاي قرمز ، خاک آلود . بعد از هر عمليات که مي آمد اصرار مي کردم خودش را وزن کند ،مي ديدم هفت هشت کيلو کم کرده . عمليات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زير بغلش را گرفته بودند و نصف شب آوردندش خانه. به اين چيزها فکر مي کردم و آن آقايان را هم مي ديدم ، بي طاقت مي شدم ، دلم مي سوخت ،بيشتر کلاس هايم را نصفه مي گذاشتم مي آمدم خانه . حاجي که زنگ مي زد پشت تلفن گريه مي کردم ،مي گفتم «همين الآن بايد بيايي خانه . » مادرم اصرار مي کرد « آقاي همت، بهش بگو بماند ليسانس را بگيرد . مي گويد ديگر نمي خواهم بروم دانشگاه . » حاجي هم مي خنديد ، مي گفت « من که حرفي ندارم مادر، منتها خودش نمي تواند دوري ما را تحمل کند ! » بعدها مادرم مي گفت «يک بار که من خيلي اصرار کردم آقا همت بيايد اصفهان ، گفت : حاج خانم مي خواهي لقمه جاده ها شوم ؟ دو بار آمدم سر بزنم تصادف پيش آمد ، ماشين چپ کرد . شما چيزي نگوييد ،بگذاريد ترمش که تمام شد با من برمي گردد منطقه . »

هجدهم تير ، آخرين امتحانم بود . حاجي از هفدهم آمد. امتحان که دادم و از دانشکده آمدم بيرون ، تويوتا لندکروز سپاه را شناختم . حاجي کنارش ايستاده بود و وقتي چشمش به من افتاد خنديد . حالا ديگر قدرش را جور ديگري مي دانستم . آدم وقتي پيش خوب هاست فکر مي کند همه خوبند ، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند .

با خودش فکر کرد آيا زني به خوشبختي او وجود دارد ؟ و مردي به بزرگي مرد او ؟ که بشود کنارش همه چيز را تحمل کرد ؟ ديشب وقتي خواست سفره بيندازد حاجي از دستش گرفت ، گفت « وقتي من مي آيم ، تو بايد بنشيني. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختي نکشي.»خودش را عبوس گرفت ، گفت «من بالاخره نفهميدم چطور باشم ؟ آن اول گفتي مي خواهي زنت چريک باشد ، حالا مي گويي از جايم تکان نخورم … » حاجي نشست و سرش را که به بهانه پهن کردن سفره زير انداخته بود بيشتر خم کرد ، با صدايي که به زحمت شنيده مي شد گفت « تو بعد از من بايد خيلي سختي ها بکشي ، بگذار حالا اين يکي دو روزي که هستم کمي به شما برسم . »

از اين حرف هاي حاجي بدم مي آمد ، يعني طاقتش را نداشتم . يک بار او خط بود و مهمان داشتيم . دستم بند آشپزي بود که يک دفعه آشوب عجيبي توي دلم افتاد. همه چيز را رها کردم و آمدم براي او نماز خواندم ، دعا کردم . وقتي حاجي برگشت و برايش تعريف کردم ديدم صورتش منقلب شد ، گفت « شايد همان وقتي بوده که ما از جاده پر از مين رد مي شديم » بعد خنديد ، گفت «تو نمي گذاري من شهيد شوم ، تو سد راه شهادت من شدي.» هميشه نزديک عمليات که مي شد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر کوچکمان مصطفي ، که نزديکي هاي عمليات خيبر بود ، حاجي گريه مي کرد ، مي گفت «خدا امشب مرا شرمنده کرد . » گفتم شايد منظورش دنيا آمدن پسرمان است ، اما فقط اين نبود ، مي گفت « در مکه از خدا چند چيز خواستم ؛ يکي اين که در کشوري که نفس امام نيست نباشم حتي براي لحظه اي . بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ به خاطر همين هر دفعه مي دانستم بچه ها چي هستند . آخر هم دعا کردم نه اسير شوم نه جانباز . » اتفاقاً براي همه سئوال بود که حاجي اين همه خط مي رود چطور يک خراش هم برنمي دارد . فقط والفجر چهار بود که ناخنشان پريد . من هم از سر ناداني اينها را به خودش مي گفتم و او فقط مي خنديد . آن شب اين را که گفت اشک هايش ريخت . گفت «اسارت و جانبازي ايمان زيادي مي خواهد که من آن را در خودم نمي بينم . من از خدا خواستم فقط وقتي جزء اولياءالله قرار گرفتم ـ عين همين لفظ را گفت ـ درجا شهيد شوم . »

گردنش را راست گرفت و با غرور گفت «محال است تو شهيد شوي!» و زيرچشمي نگاهش کرد ؛ حاجي کنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را مي کشيد پايين . دسته نازکي از موهايش که از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشاني اش و به صورتش حالتي بچه گانه مي داد ، پرسيد «چرا؟» گفت «براي اين که تو همه کس مني، پدرم، مادرم ، برادرم… خدا دلش نمي آيد همه کس آدم را يکجا از او بگيرد.»

حاجي براي رفتنش دعا مي کرد ، من براي ماندنش . قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند . خانه ما در اسلام آباد خرابي پيدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عباديان ـ که بعدها شهيد شد . حاجي که آمدند دنبالم ،من در راه برايش شرح و تفصيل دادم که خانه اين طور شده ، بنايي کرده اند و الآن نمي شود آنجا ماند . سرما بود وسط زمستان . اما حاجي وقتي کليد انداخت و در را باز کرد جا خورد ، گفت «خانه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ کدام از حرف هاي مرا نشنيده بود . خانم حاج عباس کريمي خيلي اصرار کرد آن شب برويم منزل آنها . حاجي قبول نکرد، گفت «دوست دارم خانه خودمان باشيم . » رفتيم داخل خانه . وقتي کليد برق را زد و تو صورتش نگاه کردم ، ديدم پير شده . حاجي با آن که بيست و هشت سال داشت همه فکر مي کردند جوان بيست و دو سه ساله است ، حتي کمتر ، اما آن شب من براي اولين بار ديدم گوشه چشم هايش چروک افتاده ، روي پيشاني اش هم و همان جا زدم زير گريه ، گفتم « چه به سرت آمده ؟ چرا اين شکلي شده اي ؟ » حاجي خنديد ، گفت « فعلاً اين حرف ها را بگذار کنار که من امشب يواشکي آمده ام خانه . اگر فلاني بفهمد کله ام را مي کند ! » و دستش را مثل چاقو روي گلويش کشيد بعد گفت « بيا بنشين اين جا ، با تو حرف دارم . » نشستم گفت « تو مي داني من الآن چي ديدم ؟ » گفتم « نه ! » گفت « من جدايي مان را ديدم » به شوخي گفتم « تو داري مثل بچه لوس ها حرف مي زني ! » گفت « نه تاريخ را ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق ، آنهايي که خيلي به هم دل بسته اند ، باهم بمانند . » من دل نمي دادم به حرف هاي او ، مسخره اش کردم ، گفتم « حالا ما ليلي و مجنونيم ؟ » حاجي عصباني شد گفت « من هر وقت آمدم يک حرف جدي بزنم تو شوخي کن ! من امشب مي خواهم با تو حرف بزنم . در اين مدت زندگي مشترکمان يا خانه مادرت بوده اي يا خانه پدري من ، نمي خواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بکشي . به برادرم مي گويم خانه شهرضا را آماده کند ، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد ، راحت باشيد . » بعد من ناراحت شدم ، گفتم « تو به من گفتي دانشگاه را ول کن تا با هم برويم لبنان ، حالا … » حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند ، گفت « نه ، اين طورها که نيست ، من دارم محکم کاري مي کنم ، همين. »

فردا صبح ، راننده با دو ساعت تأخير آمد دنبالش ، گفت « ماشين خراب است ، بايد ببرم تعمير » حاجي خيلي عصباني شد ، داد زد « برادر من ! مگر تو نمي داني آن بچه‎هاي زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند . من نبايد اينها را چشم به راه مي گذاشتم.» از اين طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشين را تعمير کند حاجي يکي دو ساعت بيشتر مي ماند . با هم برگشتيم خانه . اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق مي کند . هميشه مي گفت « تنها چيزي که مانع شهادت من مي شود وابستگي ام به شماهاست . روزي که مسئله شما را براي خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت ، وقت رفتن من است . »

با نگاهي او را تا آن سر اتاق دنبال کرد و به خاطر نياورد براي چندمين بار است که فکر مي کند « چقدر لباس سپاه به او مي آيد ! » گفت « اين طوري خسته مي شويد ، بياييد بنشينيد . »حاجي نشست به اکراه ، و به رخت خواب ها که پشتش کپه شده بود تکيه داد . اتاق ساکت بود ، فقط گاه گاهي مهدي در قوري اسباب بازيش را روي آن مي کوبيد و ذوق مي کرد . بعد هم همان طور قوري به دست ، آمد جلو حاجي . داشت خودش را شيرين مي کرد . اما حاجي اعتنا نکرد . صورتش رابرگردانده بود . او دلخور شد ، گفت « تو خيلي بي عاطفه اي ! » حاجي باز جوابي نداد . بلند شد و نگاهش کرد: چشم هاي حاجي تر بود و لب هايش ـ مثل کسي که درد مي کشد ـ روي هم فشرده مي شدند . چيزي نگفت ، ولي دلش لرزيد ، حس کرد حاجي آمده دل بکند .

وقتي راننده آمد ، براي اولين بار حاجي نشست دم در خانه و بند پوتين هايش را آرام آرام بست ـ هميشه اين کار را داخل ماشين مي کرد . بعد مهدي را بغل کرد،مصطفي را هم من بغل کردم و راه افتاديم . توي راه خنديد به مهدي گفت « بابا ، تو روز به روز داري تپل تر مي شوي . فکر نمي کني اين مادرت چطور مي خواهد بزرگت کند؟» نمي گفت « من » مي گفت « مادرت ». بعد ، از خانم عباديان که قرار بود تا تمام شدن تعميرات خانه منزل آنها بمانيم , خيلي تشکر کرد و راه افتاد .

از پشت سر نگاهش کرد : وقتي گردنش را اين طور راست مي گرفت قدش بلندتر به نظر مي رسيد و چه سفت راه مي رفت با آن پوتين هاي گشاد کهنه ! همين حالا دلش تنگ شده بود . خواست برود دم ماشين ، اما حاجي سوار شد. از سوز هوا چادرش را تنگ تر به خودش پيچيد و چشم هايش را که پر آب شده بود پاک کرد . ماشين حاجي ديگر به سختي ديده مي شد . خودش را دلداري داد : «برمي گردد ، مثل هميشه ، آن قدر نماز مي خوانم و دعا مي کنم که برگردد . »

همه زنگ مي زدند ، همه از زن و بچه شان خبرگيري مي کردند جز حاجي . من ، هم نگران شدم و هم رنجيدم . يک روز که ايشان تماس گرفت گفتم « يک زنگ هم شما بزنيد حال ما را بپرسيد . اسلام آباد را مدام مي زنند نمي گوييد شايد ما طوري شده باشيم ؟ » حاجي گفت « بارها به تو گفتم من پيش مرگ شما مي شوم ، خدا داغ شماها را به دل من نمي گذارد ؛ اين را ديگر من توي زندگي نمي بينم . » گفتم « بابا آمده مرا برگرداند اصفهان . اجازه هست بروم ؟ » گفت « اختيار با خودتان است . »

آن شب خيلي به او التماس کردم بيايد خانه . آخرين باري که آمده بود ، خانه خرابي داشت ، بنايي مي کردند . حالا همه جا را تميز کرده بودم ؛ دوست داشتم خانه مان را اين طوري ببيند . اما حاجي نيامد ، گفت « امکانش نيست » و من نتوانستم جلو بابا بايستم ، بگويم نمي آيم . بابا عصباني بود ، حتي پرخاش کرد که « تو فقط زن مردم نيستي ، دختر من هم هستي . ما آنجا دل واپس تو و بچه هايت هستيم . » مهدي و مصطفي را برداشتم و برگشتيم اصفهان . دو هفته بعد از آمدن ما بود که حاجي تلفن زد ، گفت « خيلي دلم برايتان تنگ شده . » و اين را چند بار تکرار کرد . گفت «اگر شد بيست و چهار ساعته مي آيم مي بينمتان و برمي گردم . اگر نشد کسي را مي فرستم دنبالتان … » مکث کرد ، پرسيد « کسي را بفرستم ، مي آييد اهواز شما را ببينم؟» خنديدم ، گفتم « دور از جان شما ، کور از خدا چه مي خواهد ؟ » گفت « با دو تا بچه براي شما سخت است . » گفتم « من دلم مي خواهد بيايم شما را ببينم . »

يک هفته گذشت ، اما نه از خود حاجي خبري شد نه از تماسش . يک شب ، نصف شب از خواب پريدم ،احساس مي کردم طوفان شده . به خواهر کوچک ترم گفتم «امشب طوفان بدي مي شود.» خواهرم گفت « نه ، اصلاً باد هم نمي آيد . » خوابيدم، دوباره بيدار شدم ، گريه مي کردم . خواهرم پرسيد « چي شده ؟ » گفتم « من از شب اول قبر وحشت دارم . » شب بعد خواب ديدم رفته ام جلو آينه . ديدم موهاي سرم همه سفيد شده ، پير شده ام . صبحش بچه ها را برداشتم براي کاري رفتم اطراف اصفهان .

خبر را داخل ميني بوس از راديو شنيدم .

داد زد ؟ ناله کرد ؟ جيغ کشيد ؟ نفهميد ! فقط چيزي از دلش کنده شد و در گلويش جوشيد . مصطفي زد زير گريه و همه خيره خيره نگاهش کردند . چند تا از زن هاي ميني بوس شانه هاي او را که به اصرار مي خواست وسط جاده پياده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد . اين بار اشک هم آمد ، گفت « نگه داريد ! مگر نشنيديد ؟ شوهرم شهيد شده . »

« شوهرم » نبود ، اصلاً هيچ وقت در زندگي برايم حالت شوهر نداشت . هميشه حس مي کردم رقيب من است و آخر هم زد و برد .

وقتي مي رفتيم سردخانه ، باورم نمي شد . به همه مي گفتم « من او را قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نرود . » هميشه با او شوخي مي کردم ، مي گفتم « اگر بدون ما بروي ، مي آيم گوشَت را مي برم ! » بعد کشوي سردخانه را مي کشند و مي بيني اصلاً سري در کار نيست، مي بيني کسي که آن همه برايت عزيز بوده ، همه چيز بوده …

نگاهش لغزيد پايين و روي پاهاي حاجي ثابت ماند : اين جوراب ها را همان دفعه آخر که مي رفت خط برايش خريد . حاجي ساکش را که نگاه کرد و آنها را ديد خوشش آمد و او با ذوق پرسيد « بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟» گفت « حالا بگذار اينها پاره شوند بعد … » بدش آمد از دنيا ، از آن جنازه . گفت « تو مريضي ما را نمي توانستي ببيني ولي حاضر شدي ما بياييم تو را اين طوري ببينيم ! » و گريه کرد، به صداي بلند . حساب آبروي حاجي را هم نکرد . مي دانست « همت »را همه مي شناسند ، مي دانست بايد محکم باشد ، ولي … خم شد و به زانوهايش دست کشيد، انگار پي چيزي مي گشت . از آنها که همراهش بودند پرسيد « پاهايم کو ؟ پاهايم ؟ چرا نمي توانم راه بروم ؟ » و همان جا روي خاک نشست.»

خيلي کولي گري درآوردم و حتي چند بار غش کردم . خدا مرا ببخشد … سخت بود! حالا که به آن روزها فکر مي کنم خجالت مي کشم . خُب، بالاخره حاجي هرچه بود باز يک بنده خدا بود ،جزئي از اين خلقت . هرچند طعمي که در زندگي با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود ، مال بالا بود ، مال بهشت . خدا رحمت کند حاجي را ! هميشه سر اين که وسواس داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد اذيتش مي کردم . مي گفتم « حالا چه قيد و بندي داري؟» مي گفت « حلقه ، سايه يک مرد يا زن در زندگي است . من دوست دارم سايه تو هميشه دنبال من باشد . من از خدا خواسته ام تو جفت دنيا و آخرتم باشي . » آخر مي گويند جفت انسان چيزي است که خداوند جزء وعده هاي بهشتي قرار داده . خدا نمي گويد در بهشت به شما اولاد نيکو ، پدر و مادر نيکو مي دهم ، مي گويد به شما جفت هاي نيکو مي دهم و من يقين دارم حاجي ، جفت نيکوي من است .

خاطرات جالب و شنیدنی از شهدا
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
جمعه 11 مهر 1393

قربانی برای عروس خانم

مرسوم است به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می کنند.
این رسوم را کومله نیز اجرا می کرد، با این تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسیر ایرانی بودند.
یک بار چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردند.

پس از مراسم، آن عفریته گفت:" باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها 14 سال نمی شد را آوردند و تک تک از پشت، سر بریدند.

شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می زدند و آنها شادی و هلهله می کردند.اما این پایان ماجرا نبود.آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و این دوازده نفر را نیز سر بریدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند، به حالت بی هوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما را روانه ی زندان کردند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

حکایت فرزندان فاطمه1،ص34   

توسل

در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.
محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه".

گفت:" بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم".
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط".
جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".

گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".

گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".
گفتم:" چه کاری؟"
با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".

ــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید محمود کاوه/ ساکنان ملک اعظم،ص88

مفقود الاثر

می گفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".

در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می کرد.

می گفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین _علیه السلام_ هستس، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".

یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر زهرا_سلام الله علیها_ هم ناشناخته مانده است".

ــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از  شهید محمدرضا عسگری/ پرواز در قلاویزان،ص132

دعای فرج

هنوز هلی کوپتر برای برگشت بلند نشده بود که درگیری سنگینی آغاز شد.20 دقیقه طول کشید تا نیروها آرایش بگیرند و عملیات پاک سازی منطقه را آغاز کنند.

ناآشنایی با محل و کم بودن مهمات باعث شد تا بخشی از نیروها عقب نشینی کنند.
هلی کوپتر آمد و بچه ها را برد، سروان علی صیاد شیرازی و نیروهایش جاماندند.علی که متوجه نگاه های نگران و ناامید همراهان شد، شروع کرد دوره های نظامی مختلفی را که دیده بود برای آنان شرح دادن تا بدین وسیله اعتمادشان را جلب کند و تابع دستوراتش باشند.

علی به امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- متوسل شد و دعای فرج خواند.
خودش می گفت:" همین که دعا را خواندم، بلافاصله طرح عملیات به ذهنم خطور کرد و تمام تاکتیک هایی را که به صورت تئوری خوانده و هیچ وقت عملا استفاده نکرده بودم به ذهنم رسید؛ آن هم تاکتیک عبور از منطقه خطر و شرایطی که احساس می کردیم در محاصره ایم".

ـــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی /عاشق ترین صیاد،ص53-54

نمیخواهم عکسش رو ببینم

چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.

گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".

گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".

ــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین/ تو که آن بالا نشستی،ص39-40

دستگیری ژنرال

آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد،حسن نامه ای به او نوشت:" اگر جناب صدام حسین ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد،بجنگد؛نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد".

 

در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد.


سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود.


آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند.


حالا در میدان جنگ حقیقی ، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد!

ــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید حسن آبشناسان/ امتداد41،ص4

چهار صد هزار تومان

وقتی نیروهای سپاه، تپه رادیو تلوزیون مهاباد را گرفتند، دموکرات ها برای تحویل سر مهدی کازرونی، مسئول عملیات سپاه، چهارصد هزار تومان جایزه گذاشتند.جایزه آوردن سر فرمانده سپاه نصف این مبلغ بود!

 

قرار بود اولین روستا را در مهاباد پاک سازی کنیم.

تمام شب،راه افتادیم تا به روستا رسیدیم، اما مهدی اجازه حرکت نظامی به سمت روستا را نداد و گفت:"اینجا زن و بچه زندگی می کنن، باید ضد انقلاب رو از روستا بیرون بکشیم".
به دستور مهدی شروع کردیم به تیراندازی هوایی و فریاد و های و هو کردن تا نیروهای ضد انقلاب از روستا خارج شوند.
با خارج شدن نیروهای ضد انقلاب از روستا، هم منطقه پاک سازی شد و هم توانستیم خارج از روستا با آن ها درگیر شویم.

ـــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید مهدی کازرونی/ ذره ای ترس،ص42

اخلاص و اقتدار

وقتی حاج احمد متوسلیان شنید که قرار هست نماینده تام الاختیار بنی صدر از منطقه مریوان بازدید کند، خیلی عصبانی شد و برای جلوگیری از این بازدید با عجله به سمت پادگان حرکت کرد.

با دیدن سرهنگ نخعی، جلو رفت و گفت:" کی گفته این بیاد اینجا؟ کی به این اجازه داده از مناطق ما بازدید کنه؟"
خلاصه کار بالا گرفت، به طوریکه با نماینده بنی صدر دست به یقه شد.

 او هم تهدید کرد که من برمی گردم و این برخورد تو را گزارش و تو را عزل می کنم.

بعدها وقتی امام خامنه ای (دام ظله) به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع برای بازدید به مریوان آمده بودند؛فرمودند:" بنی صدر داستان حاج احمد را به امام (ره) رسانده بود و خواستار عزل و اخراج او از کل نیروهای مسلح شده بود، اما بنده به امام(ره) عرض کردم که متوسلیان را می شناسم، آدم مخلص و مقتدریه...".

چند نکته جالب از خاطرات یک شهید 16 ساله !!
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
جمعه 11 مهر 1393

چند نکته جالب از خاطرات یک شهید 16 ساله !!

نوجوانان شهید در دوران دفاع مقدس آنچنان به انوار تابناك الهی چنگ انداخته بودند كه حتی عالمان و فقیهان هم آرزوی داشتن یك لحظه از حالات معنوی آنها را داشتند.

این نوجوان و جوانان شهید همان هایی هستند كه در مسیر رسیدن به معشوق ابدی، با ابزار تقوای الهی ره صد ساله را یك شبه پیمودند و رسیدند به جایی که امروز برای بسیاری از ما دست نیافتنی می نماید.

خواندن بخشی از یادداشت های یك شهید شانزده ساله به نقل از وبلاگ یاد لاله ها شاید برای لحظاتی ما را به فکر فرو برد که کجاییم و چه می کنیم:

راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

گناهان یک روز او عبارت بودند از:

• سجده نماز ظهر طولانی نبود.
• زیاد خندیدم.
• هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم… !

زندگينامه شهيد محمد على رجايى
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
پنج شنبه 10 مهر 1393

شهيد محمد على رجايى ، در سال 1312 هجري قمري در شهرستان قزوين متولد شد، تحصيلات ابتدايى را تا اخذ گواهينامه ششم ابتداى در همين شهرستان به انجام رساند. در سن چهار سالگى از وجود داشتن نعمت پدر محروم شد و تحت تكفل مادر مهربان و منيع الطبع قرار گرفت . در سال 1327 به تهران مهاجرت كرد و سال بعد يعنى در 1328 وارد نيروى هوايى شد. در مدت 5 سال خدمت در نيروى هوايى ، دوره متوسطه را با تحصيل شبانه گذراند، سپس در سال 1335 به دانشسراى عالى رفت و به سال 1338 دوره ليسانس خود را در رشته رياضى به پايان برد و به سمت دبير رياضى به استخدام وزارت فرهنگ در آمد و به ترتيب در شهرستانهاى خوانسار، قزوين و تهران به تدريس ، اشتغال ورزيد.
شهيد رجائى در مدت تدريس ، هميشه آموزگارى دلسوز، پركار و شايسته بود و ضمن تدريس ، به فرا گرفتن علوم اسلامى و انجام فعاليتهاى سياسى همت مى گماشت . در سال 1340 به عضويت نهضت آزادى در آمد كه منجر به دستگيرى وى (در ارديبهشت 1342) و پنجاه روز زندان شد. پس ‍ آزادى از زندان با شهيد باهنر به سازماندهى مجدد هيات موتلفه پرداخت و براى پرورش افرادى كه بتوانند نبردى مسلحانه را اداره نمايند به اعزام داوطلبانى به جبهه فلسطين دست زد. در همين رابطه و براى تكميل برنامه مزبور (در سال 1350) خود شخصا به خارج از كشور سفر كرد. ابتدا به فرانسه و تركيه رفت و از آنجا عازم سوريه شد.
شهيد رجايى همگام با فعاليتهاى سياسى لحظه اى نيز از خدمات فرهنگى غافل نبود از آن جمله تدريس در مدارس كمال و رفاه ، همكارى با بنياد رفاه و تعاون اسلامى با همكارى شهيد مظلوم آيت الله دكتر بهشتى و شهيد دكتر باهنر و آيت الله هاشمى رفسنجانى .
ايشان با نهايت شجاعت و شهامت مدت دو سال ، در زندانهاى انفرادى رژيم پهلوى انواع و اقسام شكنجه ها را تحمل نمود و چون كوهى استوار مقاومت كرد. در اثر اين مقاومتها او را به زندان قصر و سپس به اوين فرستادند. او در زندان به ماهيت واقعى منافقين پى برد و از آنها تبرى جست . دوران زندان مجموعا چهار سال به درازا كشيد و شهيد رجائى در سال 1357 با اوج گيرى انقلاب اسلامى همراه ديگر زندانيان سياسى آزاد شد و بلافاصله وارد مبارزات سياسى و فرهنگى گرديد و به اتفاق عده اى از همكارانش براى بسيج و سازماندهى مبارزات مخفى معلمان مسلمان ، تلاش گسترده اى را آغاز كرد و موفق به ايجاد انجمن اسلامى معلمان شد. او در راه پيماييهاى عظيم سال 1357 مخلصانه و با تمام توان كوشيد و نقش ‍ موثرى در فعاليتهاى تبليغاتى آنها داشت .
شهيد رجائى پس از پيروزى انقلاب اسلامى و در سال 1358، مسئوليت وزارت آموزش و پرورش را به عهده گرفت و در زمان وزارت خود موفق به دولتى كردن كليه مدارس شد. سپس به عنوان نماينده مردم تهران در مجلس شوراى اسلامى انتخاب گرديد و به دنبال تمايل مجلس شوراى اسلامى در تاريخ 18/5/1359 به عنوان اولين نخست وزير جمهورى اسلامى ايران به مجلس معرفى و با راى قاطع به نخست وزيرى انتخاب شد. شهيد رجائى در اين مسئوليت خطير، على رغم اين كه به فاصله بسيار كوتاهى با توطئه عظيم استكبار جهانى در ايجاد جنگ تحميلى از سوى رژيم صدام روبرو شد و همچنين كارشكنى هاى بنى صدر و متحدانش و خرابكاريهاى منافقين و ساواكيها را در پيش رو داشت ، اما توانست به بهترين وجه از عهده انجام وظايف و مسئوليتهاى سنگين خود بر آيد.
به دنبال عزل بنى صدر از رياست جمهورى ، شهيد رجائى با راى اكثريت مردم محرومى كه شاهد تلاشهاى صادقانه ((اين فرزند صديق ملت و مقلد با وفاى امام ((ره )) بودند به رياست جمهورى انتخاب شد. دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامى كه توان تحمل وجود اين مايه اميد مستضعفان و عنصر ارزشمند و دلسوز را نداشتند در هشتم شهريور ماه 1360 او را به همراه يار قديمى اش شهيد باهنر در انفجار دفتر نخست وزيرى به شهادت رساندند.

[يادش گرامي باد]

ماجرای جالب خواستگاری یک شهید دفاع مقدس
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
چهار شنبه 9 مهر 1393

شهید ابوالفضل یعقوبی فرزند یعقوب در تاریخ ۴۴/۵/۲ در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود. در تاریخ ۶۴/۱۱/۲۷ در منطقه عملیاتی فاو در عملیات والفجر ۸ به فیض رفیع شهادت نایل آمد. «ابوالفضل باوفا»دوست شهید ابوالفضل یعقوبی به نقل از خود شهید این خاطره را تعریف می کند:

در قسمت تبلیغات اداره بنیاد شهید شهرستان اردبیل کار می‌کردم. گاهی از بسیج ادارات عازم جبهه می‌شدیم.
اوایل اسفند‌ماه ۱۳۶۴ شمسی بود. حدود سه ماه می‌شد که از جبهه برگشته بودم، مشغول تکثیر عکس عزیزانی بودم که تازه به شهادت رسیده بودند و قرار بود در یکی دو روز آینده تشییع شوند.
ناگهانی عکسی توجه مرا به خود جلب کرد. تازه با او آشنا شده بودم، خوب می‌شناختمش. در حالی که به عکس نگاه می‌کردم، بی‌اختیار اشک می‌ریختم. یاد روزی افتادم که با او آشنا شده بودم. یاد لحظاتی که برای ایجاد معبر، نی‌زارها را با هم قطع می‌کردیم.
مرداد ماه هزار و سیصد و شصت و چهار بود، از طرف بسیج سپاه پاسداران جهت شرکت در عملیات در منطقه‌ی هورالعظیم حضور داشتیم.
هر روز چند نفر از بسیجیان را جهت همکاری با نیروهای اطلاعاتی به خاک دشمن می‌بردند. روزی با تعدادی از بچه‌ها جهت شناسایی خط مقدم و قطع‌ نی‌زارها جهت ایجاد معبر برای عبور قایق‌های تندروی موتوری عازم خط مقدم شدیم. بعد از سه ساعت در نزدیکی خط مقدم به اسکله‌ای شناور که روی آب بود رسیدیم.
از آنجا به بعد را باید با بَلَم طی می‌کردیم. ما را به یکی از نیروهای اطلاعاتی منطقه که جوانی برومند و خوش سیما بود و تبسم به لب داشت تحویل دادند. جوان‌برومند مسئول محور و فرمانده گروهان بود. همگی سوار بلم‌ها شده از لای نیزارها به خط مقدم هدایت شدیم.

وقتی دیدیم فرمانده به زبان محلی صحبت می‌کند، خوشحال شدیم. بعد از کمی صحبت متوجه شدیم که او نیز از همشهری‌های ماست و اسمش ابوالفضل است.

در حالی که گرم گفت و گو بودیم، از لابه‌لای نیزارها به طرف دشمن حرکت می‌کردیم. بعد از یک ساعت پارو زدن به منطقه‌ی حساسی رسیدیم. گلوله‌های بی‌هدف عراقی‌ها از بالای سرمان رد می‌شدند. صدای عراقی‌ها که با هم صحبت می‌کردند به وضوح شنیده می‌شد. برای اینکه صدای پارو زدن ما را نشنوند، پاروها را جمع کردیم و در داخل بلم‌ها گذاشتیم. آرام با گرفتن نیزارها بلم‌ها را پیش می‌راندیم.

ما که در اولین حضورمان در آن نی‌زارها، کمی دلهره‌ داشتیم، ولی ابوالفضل عادی رفتار می‌کرد؛ انگار نه انگار که در منطقه‌ی عراقی‌هاست. در چهره‌اش اصلا نگرانی و اضطراب و ترس دیده نمی‌شد. او بارها در لای همین نیزارها به کمین دشمن رفته، وجب به وجب منطقه را مثل کف دستش می‌شناخت.
دلهره‌ی من از این بود که در آن مکان هیچ جان‌پناه و سنگری نبود و اگر دشمن از حضورمان مطلع می‌شد کارمان تمام بود.

تنها چیزی که به ما روحیه می‌داد لبخند و تبسم جاودانه‌ی ابوالفضل بود. هیچ وقت در آن موقعیت نیز ندیدم که گل لبخند در لبانش پرپر شود. با روحیه‌ی نترس و شجاعی که داشت ما را از نگرانی در می‌آورد.
بعد از ساعت‌ها تلاش‌ با هدایت و فرماندهی ابوالفضل، نی‌ها را قطع کرده و چندین معبر در لای نیزارها جهت حرکت قایق‌های تندرو که قرار بود عملیات از آن منطقه صورت گیرد ایجاد کردیم و خوشحال از موفقیت در این عملیات، راهی پشت جبهه شدیم.

در راه از سخنان فرمانده متوجه شدم که از نیروهای اطلاعاتی سپاه پاسداران شهرستان اردبیل است. بعد از کلی گفت‌وگو پرسیدم:

آیا ازدواج کرده‌ای یا نه؟!
گفت: نه، هنوز ازدواج نکرده‌ام، مجرد هستم.

علتش را پرسیدم، لبخند زد!
از خنده‌اش متعجب شده، مصمم شدم حتما دلیل خنده و ازدواج نکردنش را بدانم.

وقتی اصرارهای مرا دید گفت:

بیچاره مادرم! مدتی است که گیر داده باید حتما ازدواج کنی! مادرم از ترس شهادت، می‌خواهد ازدواج کنم تا شاید به خاطر عروسش هم که شده دست از جبهه دست بردارم . به خاطر این، همه فکر و ذکرش این شده تا مرا سروسامان دهد. این است که هر وقت به مرخصی می‌روم می‌گوید، حتما باید این بار ازدواج کنی. من هم تصمیم گرفته‌ام تا جنگ تمام نشده ازدواج نکنم و تا پیروزی در جنگ در جبهه بمانم. بار آخر که به مرخصی رفته بودم پایش را در یک کفش کرد و گفت که حتما باید این بار ازدواج کنی.
از من خواست نشانی دختری را به او بدهم تا به خواستگاری‌اش برود. هر چه کردم تا موضوع خواستگاری را عوض کنم نتوانستم.
زیرا این بار با دفعه‌ای دیگر فرق می‌کرد. مادر تصمیم گرفته بود به هر نحوی شده از من نشانی دختری را بگیرد تا از آن دختر برایم خواستگاری کند.
بعد از ساعت‌ها پافشاری، ناچار برای اینکه این قضیه را تمام کنم، نشانی الکی را در قریه نیار به او دادم.
اسم و فامیلی دختر را از من پرسید، گفتم فامیلی‌اش را نمی‌دانم ولی اسمش مریم خانم است.
آن روز مادر خوشحال و خندان برای این که دختر را ببیند و از او خواستگاری کند، از خانه بیرون رفت. بعد از دو ساعت وقتی به خانه برگشت، دیدم عصبانی است. به قول معروف توپش پر بود.
مفصل با من دعوا کرد. در حالی که می‌خندیدم گفتم: ندادندکه ندادند! من که نمی‌خواهم ازدواج کنم. این نشانی را هم به خاطر این که شما را ناراحت نکنم، در اختیارتان گذاشتم.
مادر در حالی که دست از دعوا کشیده بود و همچون من می‌خندید گفت: آخر پسر نشانی‌ای که به من داده بودی، نشانی پیرزن نود ساله‌ای به نام مریم خانم بود. همه او را می‌شناسند با این کار پاک آبرویم را بردی!
آن روز با مادر به خاطر این خواستگاری کلی خندیدیم. با این کارم مادر فهمید که من در تصمیمی که گرفته‌ام، جدی هستم و تا پایان جنگ دست از جبهه نخواهم کشید و این چنین بود که در نهایت در منطقه‌ی عملیاتی فاو به اوج آسمان‌ها پر گشود.
نکات جالب جنگ 8 ساله
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
چهار شنبه 9 مهر 1393

دیروز آ.ن د ر سازمان ملل سخنرانی داشت.همون حرفای همیشگی.دیروز اززبان محصولی خوندم که احمدی نژاد  در جنگ مسول مهندسی رزمی یه لشگر بوده و در ٢عملیات نیمه موفق برون مرزی در زمان جنگ به اسم فتح ۴ و فتح ۵ که مشابهعملیات کرکوک بوده شرکت داشته.در زمان انتخابات گفته می شد که وی حتی یهساعت در جنگ نبوده و این مطالب برام جالب بود.

ضمنا من دیروز دنبال روز شمار جنگ بود که متاسفانه چیز جالبی به دست نیوردم

اما از جستجو هام  درباره جنگ نکته های زیر به دستم اومد:

1)      سال اول جنگ(1359):

 ما کاملا در جنگ ضعیف بودیم و عملیات های محدود ما همگی به شکست انجامید که اغلب توسط ارتش انجام می شد.ارتش به علت خروج نیروهای متخصص ناتوان بود و سپاه سازمان دهی درستی نداشت و فرماندهان آن بی تجربه بودن.مثلا محسن رضایی 35 سال داشت و یا فرمانده حسن باقری 25 سال داشت و همگی جوان بودند. در این سال فقط پیشروی عراق متوقف شد و اونها زمین گیر شدن ولی ما پیشروی نداشتیم.در این سال مقاوت 40 روزه رزمندگان خرمشهر با اشغال اون به پایان رسید

2)      سال 1360 کم کم با سازمان دهی سپاه و بسیج نیروهای مردمی و تلاش های صیاد شیرازی و حسنی سعدی در ارتش اوضاع ما بهتر شد تا اینکه این هماهنگی ها در سال های 1360 و 1361 به عملیات های بزرگ و موفقی مثل ثامن الائمه(شکست حصر آبادان) ، فتح المبین(آزاد سازی بخش وسیعی از ایران در غرب دزفول یعنی کرخه و حومه آن) و در نهایت نوار پیروز های  آن با عملیات بیت المقدس(فتح خرمشهر) به پایان رسید .

3)      ار ابتدای جنگ تا اواخر این 3 عملیات بزرگ عملیات های کوچک بسیار انجام شد ولی ایران تقریبا در اواخر همه سال های جنگ یک عملیات بزرگ تدارک می دید چرا که هوا در تابستان ها بسیار گرم بود و جبهه در تابستان اغلب آرام بود.

4)      از خرداد 61 نوار پیروزی های ایران متوقف شد و جنگ در حالت برابر تا 2- 3 سال قرار داشت و مناطق بسیاری مکررا دست به دست می گشت.

5)      با ادامه جنگ ،عراق مرتبا توسط شوروی و غرب بخصوص فرانسه تقویت نظامی شد و آمریکا هم کمک اطلاعاتی به عراق می نمود.

6)      همکاران ایران ، لیبی و سوریه کمک نظامی و موشکی می نمودند و کره شمالی  و گاهی چین به ما کمک می کرد.گهگاهی هم از اروپا کمک های نظامی می رسید و امریکا هم چندین بار موشک های محدودی در اختیار ایران قرار داد.

7)      اما عراق با وام های کویت و عربستان و کمک معنوی مصر و اردن و کمک نظامی شوروی به شدت قدرتمند شده بود و در اواخر جنگ به شدت از نظر امکانات نظامی بر ایران برتری داشت.

8)      در سال 1364 با هدایت هاشمی رفسنجانی و همکاری ارتش و سپاه دوباره با عملیات والفجر 8 شهر فاو به تصرف در آمد و ایران توانست برتری قابل توجهی به دست بیاره

9)      عملیات کربلای 4 به علت کمک اطلاعاتی امریکا به عراق لو رفت و نیمه کاره رها شد ایران کشته های بسیاری در این عملیات داد.همچنین در عملیات قادر در مرداد و شهریور 1364 به فرماندهی صیاد شیرازی حدود 400 تن از افراد لشکر 8 نجف سپاه که با ارتش همکاری می کردند هیچ وقت به خانه برنگشتند.حسن آبشناسان فرمانده تیپ  نیروهای ویژه(نوهد)  و 14 تن دیگر از شهدای عملیات قادر بود.

10)  در سال 1365 و 66 عراق با برتری تونست دوباره به تصرفاتی دست بزنه و فاو رو پس گرفت گفته می شه  استراتژی حرکت نیروها به جبهه شمال از سوی ایران باعث این شکست بود.

11)  عراق با کمک فرانسه به بمب های شیمیایی دست پیدا کرده بود و در فاو از اون بسیار استفاده کرد

12)  حدود 3000-5000 تن از نیرو های ایران در عملیات فاو شیمیایی شدند.عراق از گاز اعصاب در این سالها در حلبچه استفاده کرد.

13)  در سال 67 هم چند شهر از عراق به تصرف ما در اومد و عراق سعی کرد که خرمشهر رو تصرف کنه حتی به جاده اهواز خرمشهر هم رسید ولی نتونست اونو تصرف کنه.

14)  عراق بعد از اون در روزهای پایانی جنگ به کمک گروه منافقین سعی کرد بخش های از جبهه شمال رو تصرف کنه  حتی 2 شهر کرند  و اسلام آباد غرب رو هم تصرف کرد اما در تنگه چهار زبر گیر افتادند و با رشادت امیر صیاد شیرازی و سردار سلیمی و هدایت هاشمی رفسنجانی ظرف مدت کوتاهی شکست خوردند.بعد از پایان این واقعه بود که جنگ عملا به پایان رسید و عراق به مرز های بین المللی برگشت و صلح برقرار شد.

15)  امیر صیاد شیرازی در عملیت مرصاد هیچ گونه مسوولیت نظامی نداشت و فقط با عشق و علاقه به وطن هر کاری از دستش بر می اومد برای پیروزی در مرصاد انجام داد.

16)  سردار حسن باقری در سن 25 سالگی فرمانده یه لشکر سپاه بود

17)   عملیات بیت المقدس، 3 قرار گاه داشت قرار گاه فتح به فرماندهی سردار رشید، قرارگاه نصر به فرماندهی حسن باقری و قرارگاه دیگری به فرماندهی سردار صفوی.

18)  بیشترین فشار و ضربه نهایی و فتح خرمشهر رو حسن باقری انجام داد.البته اولین کسانی که وارد خرمشهر شدند شهید احمد کاظمی و شهید حسین خرازی بودند.در ارتش هم شهید منفرد نیاکی همتای رشید در ارتش بود و حسنی سعدی و صیاد شیرازی هم دیگر فرماندهان ارتش بودند.

19)   در حین عملیات والفجر 8 هواپیمای حاوی 8 نماینده مجلس و آقای محلاتی نماینده امام در سپاه در اثر حمله هواپیمای عراق سقوط کردند.

20)  در عملیات بیت المقدس قرار گاه نصر به اشتباه بروی خاکریز ایران(دژ ایران) پدافند کردند اما این مساله  مانع پیروزی ایران در این عملیات نشد

21)  خلاقیت های منحصر به فرد ایران در جنگ شامل : عملیات حمله به اچ 3 توسط ارتش در اوایل جنگ، عبور از اروند توسط غواصان در عملیات والفجر 8، زدن پل بروی اروند در حداقل زمان ممکن، عملیات برون مرزی کرکوک که به صورت پارتیزانی انجام شد، و خیلی موارد دیگر بود.

٢٢) عملیات بدر و کربلای ۴ بدترین شکست های ایران در دوران جنگ بود که کشته های بسیاری را به همراه داشت

٢٣) عملیات والفجر ٨ تاکتیکی ترین عملیات دفاع مقدس است

٢۴) مرتضی  قربانی فرمانده لشکر ٢۵ را باید فاتح راستین فاو دانست

٢۵) از رو ز ٣-۴  فتح فاو عزیز جعفری فرمانده  قرارگاه کل عملیات رو بر عهده گرفت

وصیت نامه ی شهید دکتر آوینی
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
چهار شنبه 9 مهر 1393

داستان های کوتاه و خواندنی از شهیدان به روایت جاماندگان .
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

** آجيل و ميوه جبهه
با كلي دوز و كلك از خانه فرار كردم و رفتم پايگاه بسيج. گفتند اول يك رژه در شهر مي رويم و بعد اعزام مي شويد. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت يك عكس بزرگ از امام (ره) پنهان شدم. موقع حركت هم پرده ماشين را كشيدم تا آنها متوجه من نشوند. بعد كه از جبهه تماس گرفتم، پدرم گفت: برات آجيل و ميوه آورده بوديم كه ببري جبهه.

** هوالباقي
هرچه مي‌گفتي چيزي ديگر جواب مي‌داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون احتمال مي‌دادم كه مجروح شده باشد، گفتم: راستي فلاني كجاست؟ كه گفت او را برده اند 'هوالشافي' و شستم خبردار شد كه چيزي شده و دوستمان را به بيمارستان برده اند.
بعد پرسيدم حال و روزش چطوره و او گفت 'هوالباقي'. يعني مي‌خواست بگويد كه وضعش خيلي وخيم است و مانده بودم بخندم يا گريه كنم.

** صدام، جارو برقيه
صبح روز عمليات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابي خسته بودند، روحيه‌ مناسبي در چهره بچه‌ها ديده نمي‌شد از طرفي حدود ۱۰۰ اسير عراقي را پشت خط براي انتقال به پشت جبهه به صف كرده بوديم براي اينكه انبساط خاطري در بچه‌ها پيدا شود و روحيه‌هاي گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوي اسيران عراقي ايستادم و شروع به شعار دادن كردم و بيچاره‌ها هنوز، لب باز نكرده از ترس شروع به شعار دادن مي‌كردند.
مشتم را بالا بردم و فرياد زدم: صدام جارو برقيه و اونا هم جواب مي دادند. فرمانده گروهان برادر قرباني كنارم ايستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گل كرد و براي نشاط رزمنده ها فرياد زدم: الموت لقرباني
اسيران عراقي شعارم را جواب مي‌دادند. بچه‌هاي خط همه از خنده روده بر شده بودندو قرباني هم دستش را تكان مي‌داد كه يعني شعار ندهيد!
او مي‌گفت: قرباني من هستم 'انا قرباني' و اسيران عراقي هم كه متوجه شوخي من شده بودند رو به برادر قرباني كردند و دستان خود را تكان مي‌دادند و مي‌گفتند 'لاموت لاموت' يعني ما اشتباه كرديم.

روز شمار هشت سال جنگ تحمیلی
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393
عملیات هوایی اچ 3
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

جزئیات عملیات غافلگیرانه ی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران دفاع مقدس که توسط 8 فروند هواپیمای جنگی و با 6000کیلومتر پرواز انجام شد و ضربه سختی به نیروهای متجاوز عراقی وارد کرد....

دیدن فیلم کمتر از 5 دقیقه

تک تیرانداز
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

داستان های کوتاه و خواندنی از شهیدان به روایت جاماندگان .
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

وقتش رسیده

شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می كردند، هر كس سعی می كرد دیگری را جلو بیندازد. یكی از برادران گفت:«ننه من قاعده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است». وقتی این حرف را می زد كه علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود. همه خندیدم و یك صدا گفتیم:«با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است».

من كاظم پول لازم

تلگراف صلواتی بود، توصیه می كردند مختصر و مفید نوشته شود، البته به ندرت كسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دوتا، سه تا برگه می گرفتند و همین طوری پر می كردند، مهم نبود چه بنویسند. مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه! بعد می آمدند برای هم تعریف می كردند كه به عنوان چند كلمه فوری، فوتی و ضروری چه نوشته اند. دوستی داشتم كه وقتی از او پرسیدم :«كاظم چی نوشتی؟» گفت:«نوشتم بابا سلام. من كاظم پول لازم». گفتم:«همین؟» گفت:«آره دیگر. مفهوم نیست؟»

من جاسم هستم

در رودخانه نزدیك مقر آب تنی می كردیم. یكی از بچه ها كه شنا بلد نبود افتاد توی آب. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند، برادری پرید توی آب و او را گرفت، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت:«كاكا سالم هستی؟» و او نفس زنان می گفت:«نه كاكا سالم خانه است من جاسم هستم!»

قابلمه خورش

 فرمانده گروهانمان روزی ما را جمع كردند كه  برایمان صحبت كند. معمولاً این قبیل جلسات با عملیات آینده بی ارتباط نبود. در انتهای سخنرانی، گفتند«قبل از جاكن شدن ببینید چیزی كم و كسری نداشته باشید، جلوتر نمی توانیم تهیه كنیم». منظور ایشان وسایل شخصی و رزمی و سلاح و مهمات و سایر تجهیزات بود. یكی، دو، سه نفر راجع به وسایلشان سۆال هایی كردند و نشستند. از آن میان، پیرمردی برخاست، سید ابراهیم بود، كمك تداركات چی گروهان. گفت:«آقا ما قابلمه خورش نداریم!»

شیخ محمد

عراق قله شیخ محمد را تصرف كرده بود. در تبلیغات گردان برادری داشتیم به همین نام. وقتی كسی او را از دور می دید و صدایش می زد، هر كس می شنید می گفت:«دست عراق است، داد و فریاد نكن!»

آب بخور

موقع آموزش غواصی در آب بود و مثل خشكی، فرصت هایی هم برای رفع خستگی به شعار و شوخی می گذشت

ـ برادرا كی تشنه است؟(به جای شعار كی خسته است؟ كه جوابش می شد: دشمن)

ـ من!

ـ آّب بخور.(منظور آب غیر قابل شرب! و آن هم با دهان پر از تجهیزات!)

زبان سبز

زبان چه سبز و چه سرخ، نرم یا تند و بی مهابا، صریح و با اشاره و كنایه وقتی از غلاف صبر و سكوت بیرون آمد نماینده منویات قلبی گوینده است.

ـ شما تا به حال عصبانی شده ای؟

ـ كم نه.

ـ وقتی از كوره در بروی بدهانی هم می كنی؟

ـ تا دلت بخواد.

ـ مثلاً چه می گویی؟

ـ مرگ بر آمریكا!

كمی پایین تر

از مسئولات ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش بود و با مسئول بسیج، كه از برادران سپاهی بود، صحبت می كرد.

ـ ما خاك كف پای بچه های بسیج هستیم.

ـ ما كمی پایین تر!(كنایه از این كه ما از خاك هم كم تریم. شعر سعدی : گفتی ز خاك بیش ترند اهل عشق من از خاك بیشتر نه كه از خاك كم ترین)

دسته گل ها
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

دسته گل ها دسته دسته می روند از یادها
آسمان خون گریه کن در مرگ طوفان زادها

سخت گمنامید، اما ای شقایق سیرتان
کیسه می دوزند با نام شما شیادها

با شما هستم که فردا کاسه ی سرهایتان
خشت می گردد برای عافیت آبادها

با تمام خویش نالیدم چو ابری بی قرار
گفتم ای باران که می کوبی به طیل بادها

هان! بکوب اما به آن عاشق ترین عاشق بگو
زنده ای ای زنده تر از زندگی در یادها

مثل دریا ناله سر کن در شب طوفان موج
هیچ چیز از ما نمی ماند مگر فریادها

مجموعه خاطرات شهید بابایی
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

در سال 1329 در قزوین متولد شد . پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال 1348 برای تحصیل در دانشکده خلبانی داوطلب شد . جالب اینکه در همان سال در رشته پزشکی قبول شده بود . اما خلبانی را به پزشکی ترجیح داد . شهید بابایی پس از طی مراحل مقدماتی آموزش خلبانی جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد و در سال 1351 با موفقیت به ایران بازگشت .

شهید عباس بابایی

ایشان در7/5/1360 به درجه سرهنگ دومی ارتقا یافت و در 9/9/62 ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی ، مسئول معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش شد. شهید بابایی پس از اخذ درجه سرتیپی در 8/2/66 در نیمه مرداد ماه همان سال همزمان با عید قربان در حین عملیات به شهادت رسید . از این شهید 37 ساله سه فرزند به نامهای شلما ، حسین ، محمد به یادگار مانه است .

وقتی کلنل باکستر فرمانده پایگاه هوایی واقع در آمریکا به همراه همسرش عباس را می بینید که در ساعت 2 بعد از نیمه شب در محوطه چمن پایگاه مشغول دویدن است او را صدا زده و علت این کار را از او می پرسد که عباس در جواب می گوید : مسائلی در اطراف می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند . در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم . فردای آنروز در بولتن خبریایگاه هوایی ریس این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد : دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را خودش دور کند . منظور شهید بی بند و باری اخلاقی و مفاسد موجود در آمریکا بوده است .

یکی از دوستان شهید بابایی او و همسرش را به میهمانی دعوت می کند و با توجه به شناخت و روحیات شهید به دروغ به او می گوید که میهمانی ساده و مختصر است در حالیکه آن میهمانی به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان فراهم شده بود . همسر شهید بابایی نقل میکند : پس از ورود به مجلس و مشاهده وضع زننده حاکم بر آن یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده است . او کم کم تحمل خود را از دست داد و با عذرخواهی از دوستش مجلس را ترک و به طرف خانه حرکت نمودیم . وقتی وارد خانه شدیم بغض عباس ترکید و دائم خود را سرزنش می کرد . بعد از چند لحظه وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد . او قرآن می خواند و گریه می کرد . او از این ناراحت بود که چرا در آن مهمانی شرکت کرده و با خواندن قرآن می خواست قلب و روح خود را آرام کند و تسلی بخشد .

نمازهای عباس با آرامش خاصی همراه بود او بعضی مواقع آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین را هفت هشت بار با گریه تکرار می کرد . آخرین بار که به خانه ما آمد  سخنانش بوی عاشق واقعی را می داد . او گفت : وقتی اذان صبح می شود پس از اینکه وضو گرفتی به طرف قبله بایست و بگو ای خدا این دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا آن را برندار . وقتی دلیل این کار را پرسیدم گفت اگر دست خدا روی سرمان باشد شیطان هرگز نمی تواند ما رافریب دهد .

در سالهای 60 – 61 بنزین به صورت کوپنی توزیع می شد . شهید بابایی بیشترین سهم  را به خلبانان شکاری که فعالانه در جنگ شرکت داشتند اختصاص داد . یکبار که پدرم خانم شهید بابایی می خواست همسر و فرزندان او را به قزوین ببرد . متصدی توزیع کوپن بدون اجازه از شهید بابایی یک کوپن به ایشان می دهد . وقتی شهید بابایی متوجه می شود به شدت با او برخورده کرده و او را توجیح می کند که چرا بدون اجازه اش اینکار را انجام داده است . همچنین به او می گوید برادر جان مگر همسر و فرزندان من با بقیه فرق می کنند خوب با اتوبوس بروند چه کسی واجب کرده که حتما باید با ماشین سواری بروند ؟ اگر شما می بینید که ما به آقایان خلبان کوپن می دهیم مساله اش فرق میکند به دستور شهید بابایی مسئول توزیع کوپن رفته و ان کوپن ها اهدائی را پس میگیرد .

و سر انجام دلاور مرد بزرگ عباس بابایی در روز جمعه 15 مرداد سال 66 همزمان با عید قربان و در هنگام اذان ظهر در حین عملیات برون مرزی به درجه رفیع شهادت نائل گردید و مزد سالها زحمات و مجاهدتهای خود را دریافت نمود . متن ذیل وصیتنامه این شهید بزرگوار است که در 22/4/61 نوشته شده است :

بسم الله الرحمن الرحیم

اناالله و انا الیه راجعون

به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم تا وصیتنامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله خلاصه می کنم . خدایا ! مرگ مرا و فرزندا و همسرم راشهادت قرار بده . خدایا همسر و فرزندانم را به تو می سپارم . خدایا ! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست . پدر و مادر عزیزم ما خیلی به انقلاب بدهکاریم .


:: برچسب‌ها: شهید بابایی وصیت نامه شهدا وصیت نامه امام رحمت الله علیه
ماجرای شهید بابایی و استاد زن آمریکایی
نویسنده : محمدهادی وطن خواه
سه شنبه 8 مهر 1393

((( مدت مطالعه متن 2 دقیقه ))) .... به یاد شهدا share

در سال 1348 وارد نیروی هوایی شدم . در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها را در نیروی هوایی می دیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود...
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهاد شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را 20 بگیرد من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود او امتحان را 19 گرفته بود. من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .
و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی. آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت...


:: برچسب‌ها: دفاع هشت ساله هشت سال دفاع خاطرات هشت سال دفاع مقدس دفاع مقدس
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.